گادتب: سلطن-: آنچه برای من اهمیت دارد موضع طباطبایی درباره «سلطنت» است که به نظر «تمام» مورخان مهمترین عنصر سیاسی ایرانشهر است. طباطبایی همچون هما کاتوزیان -به احتمال قوی به دلیل گرایشات چپی/ضدسلطنتی هر دو- به سلطنت که میرسد بحث از سلطنت مطلقه (که در تاریخ ایران وجود نداشته) میکند و در تصویری که از نهاد سلطنت در تاریخ ایران به دست میدهد از انحطاط «سیاستنامهنویسی» به «نظریه سیاسی سلطنت مطلقه» سخن میگوید! البته طباطبایی تا حدودی به درستی اشاره میکند تئوری استبداد شرقی -که کاتوزیان مدافع آن است- منطبق بر واقعیت تاریخ نهاد سلطنت در ایران نبوده، اما سخن گفتن او از سلطنت مطلقه بیشتر از سخن کاتوزیان خطاست، چون ممکن بوده است در دورههایی پادشاهان ایران مستبد شوند، اما سلطنت مطلقه در تاریخ ایران وجود نداشته و سلطنت همیشه مقید به قیودی همچون قدرت روحانیون، زمینداران و حاکمان محلی و حتی مردم بوده است (طبیعتا نه در شکل مدرن دموکراسی پارلمانی). در این میان باید نامی از مورخی آورد که از انگشتشمار مورخان ایرانی بشمار میرود که تاریخ ایران را فارغ از جهتگیری ایدئولوژیک بررسی کرده است: عباس امانت. امانت بدرستی نهاد سلطنت را تنها نهاد سیاسی که به ایران ثبات میبخشیده میداند و با دقتی کمنظیر نشان میدهد که سلطنت در ایران همواره نهادی مقید به دربار، وزراء، حاکمان محلی و حتی مردم بوده است. البته که این «سلطنت مقیده» -تعبیری که من به کار میبرم- مقید به قانون نبوده و بر همین اساس نمیتوان آن را سلطنت مشروطه دانست، اما اینکه سلطنت در ایران، همچون اروپای قرن هفدهم/هجدهم سلطنت مطلقه بوده، یک خطای بزرگ در مطالعه تطبیقی تاریخ است.
ملیت و دیانت:
طباطبایی درباره یکی دیگر از عناصر ایرانشهر یعنی نهاد دیانت سکوت میکند که قابل درک است، چون تلاش او برای بازآفرینی نظام سیاسی ایرانشهر در قالب آنچه او «اندیشه ایرانشهری» مینامد، در حقیقت انگیزهای مدرن دارد و آن تاکید بر روی «ملت» در معنای قرن نوزدهمی اروپایی آن یعنی nation است. چرا چنین انگیزهای تضاد ایجاد میکند با سخن گفتن از نهاد دیانت؟ چون دین تا قبل از متولد شدن ناسیونالیسم در اروپای قرن نوزدهم، در بسیاری از نظامهای سیاسی کهن وظیفه ایجاد نوعی هویت جمعی یا نوعی وحدت فرهنگی را بعهده داشت که با ظهور ناسیونالیسم این وظیفه به عهده ناسیونالیسم و برساختن هویتهای جدیدی همچون هویت ملی و فرهنگ ملی گذاشته شد. و دقیقا چون قصد طباطبایی ارائه نوعی نظریه ناسیونالیستی بدون استفاده از واژگان و اصطلاحات این ایدئولوژی، بلکه با استفاده از مفاهیم ایرانشهری است، تا به مخاطب خود بگوید نظریه او ناسیونالیستی نیست، به اروپا ربط ندارد و از ایدئولوژیهای اروپایی اقتباس نشده، معانیِ مفاهیمِ آن ایدئولوژیها را لباسِ ایرانشهری تن میکند. یعنی مضمون و معنای منظومه تئوریکش همان ناسیونالیسم است، اما آن را با واژگان ایرانشهری ادا میکند تا خود را از انتقاداتی که به ناسیونالیسم میشود مبرا کند.
او حتی تاکید موکد میکند که بحث او ربطی به ناسیونالیسم ندارد که اتفاقا همین جا باید به تاکید موکد او شک کرد. اینکه طباطبایی به تقلیدی ناشی از سوءتفاهم از اشمیت میگوید مفهوم ایران مفهومی پرگننت (باردار) است که درون خود مفهوم ملت را دارد و ما (ایرانیان) از ابتدای تاریخمان ملت بودیم قبل از اینکه اساسا اروپاییان در قرن نوزدهم این مفهوم را در اروپا برای توضیح ماهیتِ شکلیِ سیاسی-اجتماعی خود به کار ببرند، خودش به تنهایی همه چیز را درباره این تاکتیک طباطبایی بیان میکند.
دولت-ملّت:
اما چرا طباطبایی در تبیین عناصر آنچه «اندیشه ایرانشهری» میخواند درباره نهاد سلطنت یا چیزی نمیگوید یا اگر بگوید آن را با انحطاط سلطنت و مفهوم سلطنت مطلقه توضیح میدهد؟ باز هم باید به ناسیونالیسم برگردیم. تا پیش از انقلاب فرانسه چیزی که به ساکنان یک سرزمین «وحدت سیاسی» میداد پادشاهی بود. همه ذیل یک مونارش (شاه) یک واحد اجتماعی-سیاسی میشدند. وقتی روبسپیر گردن شاه را با گیوتین زد و اعلام جمهوری کرد، نیاز به چیزی جدید برای ایجاد وحدت شد.آن چیز چه بود؟ ایدئولوژی ناسیونالیسم. ناسیون در اصل لاتین به معنی تولد است و در امپراتوری رم به «اقوام» ساکن امپراتوری اطلاق میشد. Natio اصلا و ابدا بیانگر مناسبات شهروندی (Civitas) نبود بلکه اشاره به تبارِ قومی/قبیلهای/نژادی مشترک اقوام گوناگون ساکن امپراتوری داشت. در قرن نوزدهم امپراتوری رم فروپاشیده بود (امپراتوری مقدس رم ملت آلمان هم دیگر تنها یک نام بود) و زمانی که در فرانسه عامل وحدت سیاسی (شاه) را گردن زدند، خلأ بزرگی ایجاد شد که «دولت جدید را بر پایه چه چیزی تاسیس کنیم؟» فرانسه فقط ساکنان قوم فرانسوی نداشت، اما قوم فرانسوی اکثریت را تشکیل میداد.
فرانسویان در این خلأ تاریخی با مراجعه به سنتی که از مفاهیم سیاسی رمی در دسترس داشتند و با توجه به ماهیت انقلاب که خودش را انقلاب طبقه سوم معرفی میکرد، nation را مبنا برای تاسیس دولت جدید قرار داد. مبنایی که البته به قیمت سرکوب وحشتناک اقلیتهای گسترده زبانی و قومی در فرانسه و سلب حقوق اساسی آنها تمام شد. این جمله طباطبایی که یکبار گفته بود ما در ایران سرکوب زبانی نداشتهایم، اگر میخواهید سرکوب زبانی ببینید به فرانسه پس از انقلاب بنگرید (جملهای که البته در مقایسه ایران با فرانسه غلط هم نیست) از این جهت یادآور آن جمله خمینی نیز هست که پس از انقلاب اسلامی گفته بود ما در ایران اعدام انقلابی نداشتیم اگر میخواهید اعدام انقلابی ببینید به انقلاب فرانسه بنگرید. (که سخن خمینی هم در مقایسه «تعداد» اعدامهای انقلاب فرانسه و انقلاب اسلامی درست است).
ایده دولت-ملّت فرانسوی در قرن بیستم توسط منوّرالفکران وارد ایران شد و به عنوان الگویی برای تاسیس یک نظام سیاسی جدید مبنا قرار گرفت. طرحی که طباطبایی دنبال میکند، دنباله همین ایده است. طباطبایی نویسندهای محافظهکار و لیبرال نیست، بلکه نویسندهای انقلابی، مدرن و ناسیونالیست است. تمایز ناسیونالیسمی که او مطرح میکند با تئوریهای ناسیونالیستی غربی، در این است که طباطبایی ایدهای متناقض را در آثارش پرورش میدهد: از یک سو در آثار نخستش میگوید چارهای جز اقتباس از غرب نداریم اما باید مبانی را بگیریم و خودمان «اجتهاد» کنیم، از سوی دیگر در سخنان اخیرش میگوید اندیشهای که او مطرح کرده نه یونانی و نه اروپایی بلکه ایرانی است و ما باید برای ایران، تئوری ایرانی (بومی) داشته باشیم. چند دهه کوشش نظری طباطبایی ساختن چنین تئوری بومیای است، تنها مشکل اینجاست که دشوار بتوان ریختن معنای یک ایدئولوژی درون واژگان تمدنی یک نظام سیاسی که ۱۸۰۰ سال پیش تاسیس شده را تولید تئوری بومی دانست.
محمد ایمانی