پنج‌شنبه , آوریل 25 2024
azfa
تازه ها

عباس لسانی: سرابی در کویر تاریخ

گادتب: گذری بر سیر تاریخ جوامع بشری درخواهیم یافت که تمامی مراحل گذار از جوامع ابتدای تا عصر مدرن، حاصل شکوفایی استعدادهای ذاتی و اکتسابی انسان و میزان خلاقیّت در ابداع و بکارگیری ابزارهای تولید و بهره‌گیری از آن در به سلطه درآوردن طبیعت و محیط، در جوامع مختلف بشری بوده است.  سیری که در تمامی مراحل خود بی‌تاثیر از عوامل طبیعی و غیر طبیعی نبوده است اما در این سیر تکامل و پیشرفت؛ تعیین کننده‌ترین عامل، جوهره‌ی وجودی خود انسان بود. انسانی که هم مؤثر بود هم متأثر، موجودی هر چند خستگی‌ناپذیر در مصاف با طبیعت خشن، اما عمدتأ مقهور و مغلوب هنجارها و ناهنجارهای جوامع خودساخته‌ی خویش.

  چنانکه در دورانهای مختلف با پدیدار شدن گروههای اجتماعی مختلف و با ابداع، تصاحب و انحصار ابزارهای تولید در هر جامعه طبقات و لایه‌های مختلفی بوجود آمدند که هر یک منافع و مرزبندی‌های خاص خود را داشتند که در همیشه‌ی تاریخ شاهد استکاک و حتّی جدالهای بی‌امان بین آنان می‌باشیم.  با وجود واقعیّات موجود، روح عدالت‌طلب و آزاد انسان در تکاپو بود، همانند گروهی که در قلب کویر به ناچار به سوی هر سرابی می‌شتابند تا راه نجاتی بیابند. اما مدعیان نجات بشریّت با بسته‌بندی کردن افکار آرمانی و قالبی خود و ارائه‌ی آن به جامعه‌ی بشری، نه تنها به مانند سراب فریبنده، بلکه مسلخی ساختند بر شور و شعور انسان و مانعی شدند بر سیر تطور طبیعی جوامع بشری.  منجیانی چون مکتبهای ایده‌آلیستی و ماتریالیستی که با وعده های یوتوپیایی و آرمانشهری خود جوامع و گروه‌های انسانی مختلفی را به اسارت فیزیکی و فکری خود در آوردند، وعده و شعارهایی همچون «جامعه‌ی بی‌طبقه»، «عدالت اجتماعی»، «برابری»، «آزادی» و دیگر شعارهایی که انسان محصور در کویر زورمداری حاکمان مستبد و خودکامه‌ی تاریخ را وسوسه می‌نمود تا بر این ریسمانها نیز چنگی زنند.

 در واقع تئوری و شعارهای این مکاتب در مرحله‌ی نفی سیستم حاکم از کارآیی بالایی در بسیج اقشار مختلف جامعه و ایجاد روح مبارزه برای احقاق آزادی و عدالت اجتمای برخوردار است اما در مرحله اثبات و قبضه‌ی قدرت است که ماهیت واقعی آنان آشکار می‌شود، اما دیگر بسیار دیر شده است. زیرا آن فرشتگان نجات به‌مانند عنکبوتی غول‌آسا تارهای خود را بر تمامی نهادهای قدرت و هژمونیک جامعه تنیده و تقریبأ همه چیز را تحت کنترل خود درآورده‌اند.

 با توجه به ماهیت قالبی و جزمی هر ایدئولوژی و مکتب و دارا بودن تئوری و آموزه‌های خاص خود، ضرورتأ گروه مفسّرین آن ظهور می‌نماید که با گسترش تاثیرگذاری در جامعه و با تعمیق و پیچیدگی منافع مشترک، مبدّل به طبقه‌ای نوبنیاد می‌شوند؛ البتّه کمتر تولید اشکال خواهد نمود، اگر آموزه‌ها و تفسیر و تاویل‌های این مفسّرین در حوضه‌های شخصی افراد جامعه باشد. اما چنانکه وارد عرصه‌ی سیاست شده و صاحب قدرت سیاسی شوند همان منادیان جامعه‌ی بی‌طبقه، خود چنان در هیأت طبقه‌ای قدرتمند ظاهر می‌شوند که دیگر طبقات جامعه را یارای عرض اندام در مقابل آنان نمی‌باشد، زیرا شالوده‌ی تمامی ارکان و قوانین سیستم حاکم را نه بر اساس عرف، عقل و تجربیات بشری، که بر اساس ارزشها و باورهای ایدئولوژی حاکم پی‌ریزی خواهند نمود و اینجاست که آن طبقه‌ی مفسّر، حاکم بلامنازع بر تمامی دستگاههای سیستم موجود و به تبع آن حاکم بر تمامی مقدرات آحاد جامعه خواهد بود.

 نمونه‌های برجسته‌ی آن را به وضوح در تاریخ شاهد هستیم؛ نمونه‌ی الوهی یا تئوکراتیک آن را در اروپای قرون وسطی به عینه می‌بینیم که چگونه با ظهور طبقه‌ی کلریکال یا روحانی سالار نه تنها مقدرات دنیوی و اخروی انسانها را در دایره‌ی باورهای دُگم و و بسته‌ی خود تفسیر و تعیین می‌نمودند بلکه کبوتر اندیشه را نیز بر مسلخ بی‌دادگاههای انگیزسیون پرچیدند که حکایتی است تلخ و طولانی.

در طول تاریخ استفاده‌ی ابزاری از مکاتب و ادیان الهی با تفسیر به مطلوب قدرت مداران، متفکرین و فلاسفه را بر آن داشت تا ایده‌ی جدایی این ابزار خطرناک از قدرت حاکم را مطرح نمایند. هر چند موج برخاسته عکس‌العملی در مقابل دین‌ابزاری جائران و خودکامگان کلیسای کاتولیک بود، اما اصرار دین‌ابزاران بر اینکه گفته و کردار آنان عین فرامین کتاب مقدّس مسیح و خداوند است باعث شد ضمن ظهور ایده‌هایی مانند «لائیسیته» و «سکولاریسم» با اعتقاد بر جدایی دین از سیاست و حکومت، و «نظام اعتقادی‌ای به نام «دئیسم» که با حذف تمامی واسطه‌ها حتی کتاب مقدس، باور فطری و درونی به خداوند را اساس قرار می‌داد، ایده‌ای افراطی‌تری نیز به نام «آتئیسم» توسط فیلسوفان ظهور و قوت گرفت آنان هستی متعال و حتّی لحظه‌ی آفرینش را نیز مردود دانسته و جهان هستی را مادّه‌ی صرف که همیشه وجود داشته و نیازی به وجود آفریدگار ندارد و به کلّ از قوانین طبیعی متابعت می‌کند را پیش کشیدند و با استدلالهایی از این قبیل وجود خداوند را مردود دانستند.» 

این پدیده‌ها ثمره‌ی قرنها ظلم، بی‌عدالتی، فساد، دروغ، ریا، تلاش برای ترویج خرافات و سرکوب آزادی‌های فردی و اجتماعی از جمله آزادی بیان، اندیشه، اکتساب و تولید علم و زیر پا گذاشتن تمامی ارزشهای والای انسانی به نام دین و الوهیّت از طرف دین‌ابزاران بود که موجی از شکاکان در جوامع بشری را پدیدار ساخت تا راه گسترش مکاتب مادّی هموار شود.

اما این پروسه‌ی تاریخی تنها محدود به اروپا و مقطع زمانی خاصّی نبود زیرا با توجه به قابلیّت ابزاری هر دین و ایدئولوژی و اساسأ تفکرات قالبی، در چهار گوشه جهان و به درازای تاریخ کمتر جوامعی را می‌توان یافت که دچار دین یا ایدئولوژی ابزاری نشده باشند. نمونه‌های بارزی را نیز می‌توان از جوامع مختلف اسلامی مثال آورد، که چگونه بر خلاف تاکید و نصّ صریح قرآن، فِرَق مختلفی از دل دینی واحد سر برآورده و با تفاسیری مختلف از قرآن کریم بر جان و مال و مقدرات مسلمین مستولی گشتند.

چنانکه در آیات بسیاری آمده است که پیامبران مصیطر، چیره‌گر و جبّار نیستند. به عنوان مثال، در خطاب به پیامبر میفرماید: «فذکّرانّما انت مذّکر، لست علیهم بمصیطر». (پس یاد آوری کن و پند ده که تو پند دهنده ای و بس،بر آنان گماشته و چیره گر نیستی).(غاشیه ٢١-٢٢) یا در آیات دیگری می گوید: «تو سلطه‌گر نیستی».(سوره ق/۴۵) در این آیات ضمن اینکه بر پیامبران تأکید می‌شود، شما تنها یادآور و پنددهنده‌اید، از سلطه و سیطره بر مردم نیز بر حذر داشته می‌شوند. یعنی اینکه آنان را از تصاحب ابزارهای سلطه و سیطره از جمله قدرت سیاسی منع می‌نماید.

 امّا با انکار روح و حقیقت آیات الهی و با ارائه تفسیر و نُسخی مطلوب به رای نه تنها حاکمیّتهای الوهی و تئوکراتیک بنا نهاده شد، بلکه تمامی آزادی‌های فردی و اجتماعی انسان را از او گرفتند، که این اعمال هیچ سنخیّتی با روح و تعالیم قرآن ندارد. چنانکه قرآن کریم در سوره‌ی بقره می‌فرماید: «لااکره فی الدین» (بقره/٢۵۶) (در دین هیچ اکراهی نیست). یا به پیامبر می‌فرماید: «افأنت تکره الناس حتّی یکونوا مؤمنین»(یونس/۹۹) (آیا تو پیامبر، مردم را به اکراه وامی‌داری تا مؤمن شوند). این آیات مبیّن آنند که در حوزه‌ی دین و معنویّت، اجبار و اکراه معنا ندارد. یعنی قرآن نیز گوهر آزادی انسان را گرامی می‌دارد و به هیچ بهانه‌ای، حتّی در اساسی‌ترین مسئله‌ی دین آن را نفی و نقض نمی‌کند.

 حال آنکه دین‌ابزاران قدرت‌مدار، بر خصوصی‌ترین مسائل دینی و دنیوی انسانها دخالت، اجبار و اکراه می‌نمایند. نمونه معاصر آن، جامعه‌ی کنونی ایران است که بعد از دوام و گذشت سی سال از حکومت دینی، به عینه شاهد هستیم که چگونه بخش بزرگی از جامعه نه تنها دین‌گریز شده‌اند، بلکه نسلی در حال ظهور است که نفی و حذف هر نوع دین و مذهب، حتّی در حوزه شخصی را تنها راه رسیدن به آزادی، عدالت و جامعه‌ای دمکراتیک و مدرن می‌داند و این وضعیّت نه با تلاش مکاتب الحادی، که نتیجه‌ی اعمال دکّان‌داران دین است و بس.

 این در حالیست که در جوامع مدرن و دمکراتیک، تأکید بر جدایی دین از سیاست و قدرت است نه بر حذف و انکار تمامی عناصر الهی و معنوی، که افتادن هر جامعه به این ورطه، قبل از بسترسازی فرهنگی و اجتماعی لازم و ارائه ی آلترناتیوی مناسب، خصوصأ در میان نسل جوان، خلاء عمیقی پدیدار خواهد شد که ثمره‌ای جز پوچ‌گرایی و نیهلیسم در بر نخواهد داشت.

حال گریزی گذرا بر نمونه‌ای از ایدئولوژهای ماتریالیستی خواهیم داشت و بررسی خواهیم نمود که چگونه نقش خود را به مثابه مذهبی زمینی بسط و گسترش داد. در ابتدای قرن بیستم، انقلابی سوسیالیستی در سرزمین روسیه به وقوع پیوست که علی‌رغم نظریات ایدئولوگهای مکتب سوسیالیسم بود. ایدئولوگها و تئوریسینهایی مانند مارکس و انگلس که تاکیدی این چنین داشتند: «به موجب مارکسیسم، “انقلاب سوسیالیستی” انقلابی است که طبقه‌ی خاصّی به آن اقدام می‌کند که همان طبقه‌ی کارگر صنعتی روزمزدی است که “پرولتاریا” نامیده می‌شود و در اوج تکامل جامعه‌ی سرمایه‌داری اکثریت جامعه را تشکیل می‌دهد و در یک حزب متشکل گشته و به مارکسیسم که فلسفه‌ای مادی است، معتقد می‌شود و آن را به عنوان “سوسیالیسم علمی” می‌پذیرد. سوسیالیسمی که روابط و نظام سوسیالیستی را تابع شرایط مادی اقتصادی آخرین سالهای تکامل جامعه‌ی سرمایه‌داری می‌داند و تحقق انقلاب سوسیالیستی را پیش از پیدایش این شرایط مادی “عینی” اقتصادی محال می‌پندارد و افسانه و نوعی تخیّل آرمانی و ایده‌آلیسم می‌شمارد که با “علم” و واقعیّت بیگانه است!»

اما تجربه‌ی انقلابهای سوسیالیستی در جوامعی که فاقد این شرایط و شاخصه‌ها بودند از جمله: مغولستان، یمن جنوبی، روسیه، چین، کره و ویتنام؛ نقص نظریات مارکس و انگلس را در این مورد به اثبات رساند. خطای در محاسبه ایشان، شاید از آنجا ناشی می‌شود که تنها بر شرایط «عینی» تمرکز نمودند و شرایط «ذهنی» یا روان‌شناختی جوامع مختلف را نادیده گرفتند و بدون اشراف بر قابلیّت تفسیرپذیری مارکسیسم و نظریات سوسیالیستی، حکمی مطلق صادر نمودند، غافل از اینکه اَخلاف به ظاهر اُرتدوکسشان برای تصاحب و حفظ قدرت، با تفاسیر مناسب و با وعده‌های دماگوژیستی و عوامفریبانه توده‌های زحمتکش ملل مختلف را با خود همراه خواهند ساخت. طبقات و لایه‌های زیرین جامعه که در بدترین شرایط اجتماعی و برده‌وار و محقّر، عمر سپری می‌کردند به یک باره نوری خیره‌کننده، بر دنیای ظلمانیشان تابیدن گرفت. نوری به مانند «دیکتاتوری پرولتاریا»، همان رویای دست‌نیافتنی بردگان، رُعیا و تمامی رنجبران تاریخ، و چه گوارا رویاییست به‌زیر کشیده‌شدن استثمارکنندگان و حاکمیّت استثمارشوندگان. آری شعار چنان آرمانی و خیره‌کننده بود که نه تنها توده‌ها را به وجد و حرکت درآورد بلکه چشمان برخی از اندیشمندان را نیز تار نمود تا از غور در عمق مسئله درمانند! انقلاب اکتبر ١۹١٧ به رهبری ولادمیر ایلیچ لنین (١۹۲۴-١٨٧٠) به پیروزی رسید و «بلشویکها» زمام امور را در دست گرفتند، زمان موعود برای تحقّق شعارها و وعده‌های قبل از انقلاب فرا رسیده بود.

اما گذشت زمان آن تصاویر یوتوپیایی و خیالی‌ای را که در اذهان انسانهای ستمدیده نقش بسته بود را زدود و تصاویری تلخ اما عینی و واقعی را در بستر جامعه ی روسیه به نمایش گذاشت و ثابت نمود که نخستین شعار «دوران گذار»، یعنی شعار دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان تهیدست، هرگز چیزی جز یک «وهم» و وسیله تبلیغاتی نبود، زیرا تمامی آن شعارها به گونه‌های مختلفی یا فراموش شدند یا با تفاسیر و توجیهاتی آنچنانی و با رنگ و لعابی مناسب وضع موجود ظاهر شدند. آری آن شعارها و وعده‌هایی که دل مظلومان و زحمتکشان جوامع را به وجد آورد و آنان را به بهای خونهای بسیار به مثابه موتور محرکه‌ی ماشین انقلاب درآورد، به مرور رنگ باخت و با تفسیر و توجیهاتی وقیهانه از طرف سیّاسان و ایدئولوگهای قدرت‌مدار تبدیل به سنگ آسیابی شد که استخوان همان «پرولتاریا» را بدتر و شدیدتر از نظام قبلی خُرد نمود.

تناقضات رفتاری و پریشان‌گویی‌های رهبران انقلاب، چه قبل و چه بعد از پیروزی، نشان از تلاشی داشت که در راستای تثبیت بی‌قید و شرط حکومتی ایدئولوژیک، به راه انداخته بودند و آن نمی‌شد مگر با زدن صبغه‌ی تقدس بر آرمانشهرهایی چون دیکتاتوری پرولتاریا که خود ابزاری شد در دست حزب و پولیت‌برو برای سرکوب هرگونه تحرکات اعتراضی کارگران. آری دایره‌ی قدرت تمام توان «عملی» و «نظری» خود را به کار گرفت تا با بزرگ‌نمایی خطر کاپیتالیسم جهانی، اهریمنی از آن بسازد تا براحتی بتواند موج سهمگینی از کشتار، سرکوب و استبداد عریان که تحت لوای سروری فرودستان در حال درنوردیدن تمامی ارزشهای انسانی بود را توجیه نماید.

اما علیرغم این تلاشها شاهد اعتراضاتی خونین از طرف اکثر اقشار خصوصأ طبقه‌ی کارگر در آن برهه می‌باشیم: «ازسال ١۹١٨ دیگر فرض بر این بود که بلشویکها نماینده تمام طبقه‌ی کارگر اند، اما صحّت این مدعا تحقیق‌پذیر نبود، زیرا نهادی برای انجام این ارزیابی وجود نداشت. اما پرولتاریا کم کم به ابراز خشم و نارضایتی پرداخت که تندترین تبلور آن شورش کرنشتاد در ماه مارس ١۹٢١ بود و با خونریزی فراوان سرکوب شد.»

 طبیعی است که برخوردهایی این چنین نوید آینده‌ای بهتر را نمی‌داد و هر روز که از تثبیت سیستم حاکم می‌گذشت با تصویب قوانینی دایره‌ی آزادی‌ها و حقوق مدنی در جامعه را تنگتر و حاکمیت استبدادی حزب را قانونی‌تر می‌نمودند. «در این میان لنین به اقداماتی دست زد تا در آینده، از پیدایش گروههای اوپوزیسیون در درون حزب جلوگیری کند، قوانینی در منع دسته‌بندی درون حزبی تصویب شد که در عین حال به کمیته مرکزی اختیار می‌داد که در صورت ضرورت، برخی اعضای آن کمیته را به‌رغم آن که برگزیده‌ی کنگره‌های حزب بودند، اخراج کند. و بدین‌سان دیکتاتوری‌یی که نخست زیر لوای طبقه کارگر علیه جامعه و سپس زیر لوای حزب علیه طبقه کارگر اعمال می‌شد در مسیر تحول طبیعی خود ناچار بر خود حزب هم حاکم شد و شالوده‌ی دیکتاتوری فردی پدید آمد». یا به تعبیر دیگر؛ جامعه در خدمت ایدئولوژی، ایدئولوژی در خدمت قدرت و قدرت در ید یک فرد. و این گوشه‌ایست از تجربیات بشری که به ما نشان می‌دهد چگونه ایدئولوژی و مذاهب با آن قابلیت تفسیرپزیری، هنگامی که با سیاست درآمیزند، مولودی نامیمون همچون قدرت سرکش و عریان که نیازی به مشروعیت و مقبولیت واقعی احساس نمی‌کند را به ارمغان خواهد آورد که ثمره‌ای جز جنایات قرون وسطایی کلیسا و قرن بیستمی “پولیت‌برو” نخواهد داشت. 

هرچند بعد از گذشت آن دوران سیاه، خصوصاً در مورد متأخر با افشای آرشیوها و اسناد طبقه‌بندی شده، گوشه‌ای از حقایق تلخ آن دوران بر جامعه‌ی جهانی آشکار گشت. اما قبل از بر افتادن پرده‌ی آهنین و فروپاشی زندان ملل در طول آن چند دهه، سیستم حاکم ضمن کنترل و سرکوب داخل، تلاشی آغازیده بود برای صدور ایدئولوژی انقلابی خود در چهارگوشه‌ی جهان. ایدئولوژی‌ای که زمینه‌ساز ایجاد جهنمی به بزرگی اتحاد جماهیر شوروی بود، به یُمن و مدد تبلیغات گسترده و گوش‌خراش اما پوشالی، حاکمان سرخ در بین جوامع مختلف خصوصاً ملل مستعد جهان سومی و عدم آگاهی و اطلاع آنان از آن سوی پرده آهنین، پایگاه‌هایی متعدد و گسترده‌ای در میان جوامع بشری برای خود دست و پا نمودند.

 اوهامی که توانست سیلی از انسانهای فرهیخته و توده‌های جوامع جهان سومی را که به دنبال جرعه‌ای آزادی در کویر ممالک محصور در سیستم فئودالیته و نیمه برده‌داری بودند را پیرو خود نماید. پتانسیل عظیمی که با استثمار فکری در خدمت توسعه‌طلبی‌های جهانی شوونیسم و امپریالیسم روس قرار گرفت و چه فداکاری‌های خالصانه‌ای که انجام ندادند و مصداق جمله‌ی «تلاشی پاک در راه پوک» شدند، غافل از آنکه حتّی در صورت موفقیت، آن دور تسلسل باطل ادامه خواهد یافت و مبارزین امروز راه آزادی و عدالت، فردای کسب قدرت، به مدد کارخانه‌ی توجیه‌سازی ایدئولوژی، مبدّل به سلّلاخان آزادی و عدالت خواهند شد. و این عینیّت تاریخ است که تمامی آرمانشهرسازی‌های ایدئولوژیک، سرابی بیش نبوده و انتهایی جز “مجمع الجزایر گولاک” در نوع زمینی و جنایت‌گاه‌هایی چون “کهریزک” در نوع آسمانی‌اش نخواهد داشت.

هر چند قلم‌فرسایی فوق در این مقال تلاشیست در راستای نمایاندن قابلیّت ابزاری ایدئولوژی و تفکرات قالبی، اما نمی‌توان در مقام نقد ایدئولوژی ظاهر شد و تاثیرات منفی و تزریقات جزمی و دگماتیستی آن بر جامعه و افراد را نادیده گرفت. با مداقه بر تجربیات بشری، خصوصاَ در قرون اخیر، به عینه شاهد هستیم که درخت تنومند دمکراسی نه در جوامع بسته و لم‌یزرع فکری، بل در جوامعی پدیدار و تثبیت شد که انسانها نه فقط به لحاظ فیزیکی که به لحاظ فکری و اندیشه‌ای نیز آزاد بوده و اسیر اندیشه یا نحله‌های فلسفی قالبی نبوده‌اند. آری اگر استبداد جسم و جان انسان را برده‌وار در اختیار گرفت، ایدئولوژی، با سیطره بر فکر و روح آدمی، او را برده‌ی فکری و فیزیکی خود ساخت. انسان ایئولوژیزه شده چنان اسیرِ در چنبره‌ی القائات تئوریک مکتبِ خاص شده است که حتّی در صورت رهایی تن و جسم خویش از بند، همچنان در بردگی و اسارت فکری و روحی باقی می‌ماند و مصداق آن زندانی سیاسی‌ای می‌شود که علی‌رغم گشوده شدن درب زندان به دست مردم و خروج تمامی زندانیان در بند از زندان، از تختخواب خود پایین نیامده و شرایط عینی و ذهنی جامعه را طبق آموزه‌های ایدئولوژیک خویش، مساعد بروز تحولات عمیق اجتماعی- سیاسی و انقلاب نمی‌داند و همچنان در «حصار در حصار» خویش غوطه‌ور می‌شود. و همان ایدئولوژیست که نه تنها تلاش دارد تمامی ایده ها و افکار مختلف بشری را در دایره ی تعریف خود ذوب و استحاله نماید بلکه بر روابط و رفتارهای اجتماعی و حتّی خصوصی انسانها نیز دخالت و تعیّن دارد و اینجاست که ماجرای آن اسطوره‌ی یونانی«پروکروست» در ذهنمان تداعی می شود.

 حال در قیاسی ساده و با نگاهی بر اطلس جغرافیای سیاسی جهان، کشورهایی را به لحاظ سیاسی-اقتصادی و اجتماعی در سطح عالی توسعه می‌بینیم که سیستم حکومتی فرا ایدئولوژیک – سکولار و دمکراتیکی را پی‌ریزی نموده‌اند و در مقابل، جوامعی که اسیر تفکرات بسته و ارتجاعی بوده و هستند، فاقد پیشرفت‌های واقعی در زمینه‌های مختلف بوده و عمدتاً مصرف‌کننده می‌باشند را شاهد هستیم. سخن آخر: از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است و چه دوستی والاتر از حقیقت، حقیقتی به عظمت تاریخ آذربایجان، تاریخی پر افتخار اما سرشار از درد و حرمان، درد این تن پاره پاره از جور بیگانه و احمال و ضعف خودی‌های خودبین و خودخواه و خودباخته و خودمدار، و این «خود» و «خودی‌ها» بودند که در طول تاریخ، به مثابه پاشنه‌ی آشیل آذربایجان، مانع سیر سعودی، در بستر تاریخی این ملّت شده و به جای همگرایی و همنوایی، همگریزی و ناکامی‌های دردناک بسیاری را بر آن تحمیل نمودند. متأسفانه علی‌رغم آگاهی و اِشرافیّت قشر روشن فکر و نخبگان سیاسی آذربایجان بر ضربات این پدیده‌ی شوم بر پیکره‌ی تاریخی این ملّت، امروزه نیز آن خبط تاریخی در حسّاسترین شرایط زمانی در حال تکرار بوده و آبستن مصائب جبران‌ناپذیر و ناگوار دیگری می‌باشد. معضلی که به تنهایی توانست آن عظمت باستانی را به ذلّت و اسارت امروزینِِ دنیای تورک مبدّل نماید، امروزه به مانند ارث شومی از آن تن بزرگ بر رگ و سلول اجزای ضعیف و آسیب‌پذیری چون آذربایجان رسوب نموده که در عصر حاضر، یارانی خطرناکتر از خود نیز پیدا نموده است از آن جمله؛ کثرت و اختلاف ایدئولوژی‌های وارداتی در جامعه‌ی تورک آذربایجان است. 

بعد از کشتار و اشغال دوباره‌ی آذربایجان در ۲۱ آذر ۱۳٢۵ توسط ارتش شاهنشاهی ایران، و متعاقب آن تشدید و اجرای سیاست و پروژه‌ی تورک‌زدایی با روشهای سخیف و غیر انسانی حکومت پهلوی خصوصاَ در بستر آذربایجان، منجر به اُفت هرچند گذرای اعتماد به نفس و غرور ملّی و به تبع آن، رقیقتر شدن روح ملّی ملت آذربایجان شد و باعث شد تا خلاء عمیقی به لحاظ نظری و عملی در راستای احقاق حقوق ملّی و مدنی ملت آذربایجان، در میان نخبگان و توده‌ی سرکوب شده‌ی جامعه‌ی آذربایجان پدید آید. و این شرایط، فضایی ساخت مناسب برای رشد و میدان‌داری ایدئولوژی‌های مختلف، اعم از چپ و راست و معتدل و افراطی، که از اقبال بالایی نیز به دلایل فوق‌الاشار در جذب، آموزش و بهره‌گیری از آن پتانسیل منفعل و سرگردان برخوردار بودند. و اینگونه، جامعه‌ی آذربایجانی به تعداد تمامی گروه‌های ایدئولوژیک، از درون پاره پاره شد.

اما سالهای رخوت و سستی گذشت و به همّت مردان و زنان داهی و روشنفکران و محققین جسور این سرزمین، آنانکه درد ملت خود داشتند، سوختند و شمع دنیای ظلمانی آنان گشتند و نسلی بارور ساختند با آرمانی مقدس، آرمانی چون آزادی و عدالت به گستره‌ی تمامی گیتی، و زندگی شرافتمندانه برای تمامی انسانها، اما نسل نوین آذربایجان با تیزبینی و واقعگرایی مناسب، تشخیص داد که برای اصلاح جهان باید از خود و سرزمین خود شروع کرد و با پای‌بندی به این اصل بود که تلاشهای تئوریک نخبگان ملی در راستای احیای هویت ملی، مبدل به جنبشی اجتماعی گشت که ضمن جذب نیروهای ایدئولوژیک جامعه و با گسترش و نفوذ خود در درون طبقات و لایه‌های اجتماعی ملت آذربایجان، موسوم به “حرکت ملی آذربایجان” شد، که اینک ضمن درنوردیدن مرزهای جغرافیایی آذربایجان شعشعه‌ای از امید را بر دل تمامی تورکان ایران تابانیده است و این نوید از آن دارد که دوران گسستگی ملی رو به پایان است و روح خفته‌ی ملی در حال قلیان و بیداریست و این یعنی گامی بلند به سوی اتحاد و خیزش بزرگ از سوی توده، علی‌رغم تشتت ایدئولوژیک و فکری هر چند خفیف نخبگان آذربایجان.

  البته حرکت ملی آذربایجان، هم در حوزه‌ی نظری و هم در حوزه‌ی عملی نشان داده است که نه تنها احترامی عمیق به تمامی ایدئولوژی‌ها قائل است بلکه به دلیل ماهیت فرا ایدئولوژیک خود، ظرفیت تعامل و قابلیت مدارا با تمامی ایدئولوژی مداران، در بدنه‌ی حرکت ملی را داراست، اما به شرط لحاظ روح سکولار و دمکراتیک آن.  باید توجه داشت که، اگر جوامع بشری بعد از هزاره‌ها و قرنها تجربه‌ی گران‌بها به این نتیجه رسیده‌اند که تنها راه نجات بشر از استبداد و خودکامگی حکومتهای توتالیتر و اُلیگارشی، ایجاد جامعه‌ای مدنی با آزادی نهادهای مدنی و پایه‌ریزی سیستم‌های سکولار و دمکراتیک است. حرکت ملی آذربایجان نیز به دلیل دارا بودن ماهیت اجتماعی‌اش نمی‌تواند قواعد و تجربیات اجتماعی را نادیده بگیرد که در غیر این صورت محکوم به تکرار تجربیات تلخی خواهد شد.

پس بر نخبگان و فعالین سیاسی حرکت ملی است که با بینشی مترقی و آزاد، ایده‌های مختلف دیگر همرزمان خود را تحمل و تفکرات قالبی خویش را در حوزه‌ی شخصی خود تعریف نموده و با فراغ بال و با رهایی از قیود تفرقه‌انگیز و با سرلوحه قرار دادن منافع ملی ملت مظلوم تورک بر مبارزه‌ی بی‌امان خود بر علیه فاشیسم فارس ادامه دهند و مطمئن باشند که در صورت احیا و ساخت بستر و ظرفی مناسب و سالم،دتهیه‌ی محتوا و مظروفی رنگارنگ و پلورال برای آن، زیاد سخت نخواهد بود، که لازمه دست‌یابی بر این مهم، حرکت به سوی همگرایی واقعی از طرف تمامی گروهها و تشکل‌های داخل و خارج است، که ضرورت تشکیل جبهه یا مجموعه‌ای واحد در هر عنوان و شکل، اما با ماهیتی فراگیر و ملی از تمامی نیروهای صادق و کارآمد آذربایجان را بر ما گوشزد می‌کند.

عباس لسانی

دوباره امتحان کنید

پاشینیان: ارمنستان باید ۱۹۱۵ را فراموش کند و به آینده نگاه کند

گادتب: پاشینیان از مردم ارمنستان خواست از زندگی درگذشته دست‌بردارند، ادعاهای دور از ذهن علیه …

سایین میکائیل بی اویتا و سارا خانیم آذرسون سیدنئی‌ده تورکیه‌نین چاناققالادا غلبه‌سی ایله باغلی آتاتورکون عابده‌سینه گول چلنگی قویدولار-شکیل

 گادتب-نین مطبوعات مرکزینه داخیل لان معلوماتا گؤره، بو گون گونئی آذربایجان دئموکراتیک تورک بیرلیگی (گادتب) …

دیدگاهتان را بنویسید