گادتب: سلام جناب اوّل مهر ! سلام آقای مدرسه !
من را شناختید؟ من هستم ! بچّه ی همان آذربایجان غیور ، همان آذربایجانی که در روزهای شوم و گرفتاری سر ایران است… سلام!
این هم یکصدمین بار “چشم!” گفتن به فرمان شما و یک صدمین سالگرد نیاوردن روح خودم به مدرسه! این هم یک صدمین سال تقلّب کردنم به دستور شما در مقابل خدای بزرگم که زبانم را آفریده و مدرسه را خانه ی دوّم و معلم را پدر و مادر دوّمم نامیده…
باز امسال هم اطاعت میکنم جناب مهر و حضرت مدرسه! هم ، زبان پدربزرگم “امینی” ، هم لهجه ی پدرم “باکری” را در قلبم گذاشته و به مدرسه می آیم… مدرسه هایی که هر کدامشان به اسم یکی از عزیزان همکلاسیان ترک من است…
زحمت گشتن کیفم را نکش…
من میخواستم وقتی بزرگ شدم معلّم بشوم. ولی، آقای وزیر فرموده است که “لهجه دارها” را استخدام نخواهد کرد!
من به “امام حسین” (ع) هم که به غیر از عربی نمی دانست به تورکی نوحه می خوانم و او اعتراض نمی کند. با خدایم به زبان مادریم صحبت می کنم و او دعاهای مرا برآورده می کند! ولی فقط شما دو نفر یعنی جناب “مدرسه” و آقای “مهر” حرفهای من را باور ندارید…
آیا با صد سال آزمایش و اصرار و… به این نتیجه نرسیدید که زبانم لال شما بزرگتر از خداوند و امام حسین و پدران شهیدم باکری و امینی نیستید؟
بگذارید زبانم را به مدرسه ام بیاورم!..
بگذارید معلّمم محرم دلم باشد نه مترجم زبانم!
بگذارید همچنان پیش هم بمانیم!
بگذارید مثل همه ی کودکان دنیا خانه ی دوّم و زبان مادریمان را دوست بداریم…