گادتب: پس از انتشار نخستین کتابم با عنوان “نگاهی نوین به تاریخ دیرین ترکهای ایران” یک دانشجوی عرب از اینکه در مقدمه کتاب عنوان داشته بودم تورکها و کوردها از تدریس زبان مادریشان محروم هستند ولی اشارهای به اعراب نکردهبودم، از من انتقاد نمود. با نهایت تعجب گفتم زبان عربی نه فقط برای شما عربها حتی برای ما تورکها هم تدریس میشود! از پاسخش دریافتم که آنچه به عنوان زبان عربی برای ما تدریس میشود، ربط چندانی به زبان مادری آنها و به عبارت دقیقتر زبان عربی مدرن ندارد، بلکه بیشتر زبان قرآن و احادیث است!
من الأهواز (استان عربستان یا خوزستان) را از نزدیک ندیده بودم و شناختم از این استان از روایت حاکم بر رسانههای مرکزگرا فراتر نمیرفت. ولی تحت تأثیر همان مکالمه، با ثبتنام در اردوهای دانشجویی “راهیان نور” راهی آن دیاری شدم که تا آن روز فقط با نام “جنگ” و کلیشههایی همچون “سرزمین مقاومت” شناختهبودم (لازم به توضیح نیست که مسؤولان اردو از هیچ فرصتی برای شستشوی مغزی دانشجویان دریغ نمیکردند. یک مداح بیسواد هم آورده بودند که سعی میکرد سرودهای آهنگران را با تقلید صدای وی اجرا کند! یادم هست یکی دو مورد که آهنگران در خواندن متن سرود دچار اشتباه شده، او هم همان اشتباه را تکرار میکرد!)
لکن، من در آن اردو دنبال گمشده خودم بودم. برخلاف مسؤولان برگزاری اردو و بسیاری از دانشجویان شرکتکننده در آن اردو، گمشده من در زیر نخلهای خوزستان دفن نشدهبود. گمشده من انسانهایی بود که بر روی آن خاک زندگی میکردند و من تا آن روز آنها را نه از زبان خودشان بلکه از زبان تلویزیون ایران و فوقش از زبان روزنامههای تهران که فرق چندانی با آن رسانه به اصطلاح ملی (!) نداشتند، شناخته بودم.
در آنجا با چشمان خود اوج فقر، عقبماندگی و ویرانی استان عربستان و اوج استیصال انسانهایی را دیدم که بر روی چاههای نفت زندگی میکردند (یاد دیالوگ جهانبخش سلطانی در فیلم “عملیات کرکوک” افتادم و فهمیدم که آنچه در آن فیلم در حق مردم کرکوک گفته شده، در واقع تصویر واقعی مردم الأهواز بود که طبعاً سینمای ایران هم همچون سایر نهادهای تبلیغاتی این کشور هیچگاه آن را برای مخاطبان برملا نکردهبود). خلاصه، در سرتاسر مناطق جنگزدهای که از نزدیک دیدم جز مساجد و سرویسهای بهداشتی نوساز که طبعاً برای استفاده “کاروانهای راهیان نور” ساختهشده بودند هیچ اثری از سازندگی مشاهده نکردم.
نزدیکیهای غروب به محمره (خرمشهر) رسیدیم. در ورودی شهر تابلوی بزرگی با عنوان “لطفاً با وضو وارد شوید”، توجهم را جلب کرد و کلی سر آن تابلو با روحانی کاروان جر و بحث کردم و مایه خنده برخی از دانشجویان و البته خشم برخی دیگر شد. همان شب در یکی از مساجد خرمشهر، طبق معمول برای دانشجویان بساط تعزیه برپا بود. من هم طبق معمول بیرون مسجد سراغ انسانهایی میگشتم که شاید پاسخی برای سوالهایم داشته باشند.
بیرون مسجد پر از نوجوانانی بود که برای تماشای ما غریبهها جمع شدهبودند. یکی از آنها را صدا کردم و با عربی کتابی دست و پا شکستهام سعی کردم نظر او را به مصاحبه جلب کنم! با اینکه زبان عربیم بد نبود و برخی از منابع تاریخی عربی را بدون نیاز به ترجمهشان میخواندم، همان اولش متوجه شدم که عربی من به درد مکالمه نمیخورد و ناچار بحث را به فارسی ادامه دادم! قبل از مصاحبه با آن نوجوان، در طول مسیر با عربهای مسنتری هم صحبت کردهبودم و علیرغم آنکه سعی میکردند پاسخهای محتاطانه و محافظهکارانه به سوالهای من بدهند، اطلاعات خوبی به دست آوردهبودم. اطلاعاتی که اندوختههای قبلی من در خصوص اعراب خوزستان را با چالش مواجه کردهبود.
لکن فضای این مصاحبه متفاوت بود. در برابر من نوجوان پانزده-شانزده سالهای قرار داشت که طبعاً نمیتوانست به اندازه مسنترها محافظهکار و محتاط باشد. برای همین، سوالم را خیلی صریح پرسیدم: “صدام آدم خوبی بود یا بد؟” پاسخش برایم شگفتآور بود: “هم خوب و هم بد”! وقتی درباره چرایی خوب و بد بودنش پرسیدم، دیگر شگفتزده نشدم بلکه فهمیدم تمام آن چیزهایی که در تمام آن سالها مسجد و مدرسه و تلویزیون و روزنامه به ذهن من فرو کردهبودند، چیزی جز مشتی اراجیف حکومتی نبود: “خوبه چون غیرت و شجاعت عربها رو داره، بده چون به ملت خودش ظلم میکنه”!
اعتراف میکنم که با این پاسخ متهورانه آچمز شدم. لاأقل انتظار داشتم بگوید بد است چون به ما ظلم کرد! ولی پاسخ او به اندازه کافی واضح بود و خط بطلانی بود بر تمام تبلیغات حکومتی! لکن، برای اینکه او را به چالش بکشم گفتم: “چطور میگی صدام خوب بود در حالی که شهرهای شما را ویران کرد و این همه آدم کشت؟” جوابش کوتاه بود و ویرانگرتر: “فدای سرش، عربه”!
آری، من ناسیونالیزم عربی را نه از تلویزیون و روزنامه و حتی نه از زبان اندیشمندان عرب بلکه از زبان یک نوجوان شانزده ساله شناختم. نوجوانی که با پاسخ ویرانگرش ذهنیت مرا در خصوص اعراب الاهواز زیر و رو نمود. آن نوجوان به من آموخت که آن کسی که ما دشمنش میپنداشتیم “قهرمان ملی” همان ملتی بود که ما به نام آزادی آن ملت جوانانمان را به جبههها گسیل داشتهبودیم. جوانانی که هر چند صدام را شکست دادند ولی نتوانستند و نخواستند آزادی را برای ملت عرب به ارمغان آورند!
کاش میدانستم آن نوجوان الان کجاست و چه میکند!