گادتب: پدر مرحوم دکتر جواد هئیت در کتاب «خاطرات من و پدرم» دکتر جواد هئیت ص۶۳ -۶۵
در سال ۱۹۱۸ لشکر روسیه تزاری بعد از انقلاب کمونیستی در آذربایجان ماند. قشون انگلیس هم آنجا را اشغال کرده بود. آسوریها بهسرکردهگی مارشیمون سر کشیش آسوری، از شرق ترکیه وارد اورمیه شده و با داشناکهای ارمنی و با همکاری سران ارتش روسیه و انگلیس و کنسول آمریکا و مسیون پزشکی فرانسه قرار میگذارند که در آذربایجان غربی دولت مسیحی تشکیل دهند و برای این کار مسلمانان ، یعنی ترکان آذربایجانی را باید قتل عام کنند.
آمریکاییها بودجه مالی آنهارا تأمین میکنند. مارشیمون با ۱۴۰ سوار مسلح بهدیدار اسماعیل آقا سمیتقو میرود و بهاو میگوید: « این کشور مال ما بوده حالا این ترکها آن را از دست ما گرفتهاند. ما سواره کم داریم اگر سواران شما بهما بپیوندند ما میتوانیم اورمیه و حتی تبریز را هم بگیریم و با هم حکومت کنیم.. »
با رسیدن این خبر به اورمیه و خوی و سلماس، کلیسا دو روز دستور قتل عام صادر میکند و مردم بیگناه، بیجهت کشته میشوند. در این موقع ژنرال آندرانیک ارمنی با سه هزار نیروی مسلح از رود ارس بهسمت جنوب حرکت میکند و از هر طرف مردم مسلمان در محاصره ارتش مسیحیان قرار میگیرند. در خوی نیروی داوطلب با ارتش روس و ارمنی روبه رو میشود. در این گیرو دار ارتش عثمانی وارد میشود. مردم خوشحال میشوند و با کمک ارتش عثمانی نیروهای دشمن را عقب میزنند. آندرانیک با نیروی خود عقب نشینی و فرار میکند و در این ماجرا در حدود ۱۳۰ هزار نفر کشته میشود.
ارتش عثمانی عدّهای از ارامنه و ارتش آسوری را محاصره میکند و برای از بین بردن آنها با پدرم که رییس ایرانی اتّحاد اسلامی بود مذاکره مینماید. در آن موقع پدرم با عثمانیها،«جمعیت اتّحاد اسلام» را تشکیل داده بود. از طرف ایرانیها پدرم و از طرف عثمانیها یوسف ضیاءبیگ بهریاست اتّحاد اسلام انتخاب شده بودند. یوسف ضیاء اهل آذربایجان شمالی و برادر بزرگ مرحوم عبدالله شائق معلم مشهور آذربایجان بود. فرمانده قوای عثمانی علی احسان پاشا بهپدرم میگوید: «این ارامنه همیشه مزاحم و دشمن شما بودند،حالا که ما آمدهایم و آنها این قدر آذربایجانی مسلمان را کشتند ما میخواهیم به انتقام خون مسلمانان، حساب اینها را برسیم.»
پدرم مخالفت میکند …. علی احسان پاشا میگوید: « شما با ولیعهد صحبت کنید، اگر ایشان رضایت دادند شما هم موافقت کنید که شر اینها را از سر شما بکنیم.»
پدرم پیش ولیعهد( محمد حسن میرزایِ قاجار) میرود و با او صحبت میکند …ولیعهد میگوید:«بهپاشا بگویید این کار را نکند که باعث بدنامیخواهد شد. »
پدرم پیش علی احسان پاشا میآید و جریان را برای او شرح میدهد. علی احسان پاشا میگوید: « بسیار خب. حالا که خودتان نمیخواهید، ما هم کاری نمیکنیم. ولی بدانید اینها همیشه باعث شر و دردسر شما خواهند شد. »