گادتب: ۴۰ سال پیش در چنین روزی اردبیل شهر زادگاه من، درگیر یکی از خونینترین رویدادهای تاریخ معاصر خود شد. بی تردید پس از قتل عام صدها تن از مردم اردبیل (اعم از پیر و جوان و زن و مرد) در ۲۱ آذرماه سال ۱۳۲۵ به دلیل دفاع از زبان مادری از سوی نیروهای رژیم پادشاهی ایران، قتل عام روز ۲۳ بهمن سال ۱۳۵۷ از سوی نیروهای رژیم خمینی، هرگز از مخلیه مردم شهر من فراموش نخواهد شد.
کودکی هشت ساله بودم.
همراه پدر و مادرم در میدان باغمیشه که اندکی پایینتر از میدان معروف عالی قاپو است ایستاده بودیم و در حال مشاهده عبور ستونهای نظامی ارتش و مردمی بودیم که پیروزی انقلاب و پیوستن ارتش به دولت جدید را با شادمانی تبریک میگفتند.
گفته میشود سرهنگ آل احمد فرمانده پادگان اردبیل، با برفراشتن پرچم سفید روی ادوات زرهی ارتش همبستگی ارتش با ملت را اعلام کرد و نیروهای ارتشی همگام با مردم اردبیل به طرف میدان مجسمه(شریعتی فعلی) در حال حرکت بودند .
در همین اثنا مرحوم پدرم آمد و در گوش مادرم چیزی زمزمه کرد. مادرم دچار وحشت شد و به صورتی سریع دست من و دیگر خواهر و برادرانم را گرفت و راهی خانه شد.
بعدا فهمیدم که پدرم از یکی از دوستانش شنیده که شهر دچار هرج و مرج شده و در محله نارین قلعه که اداره شهربانی آنجا بود درگیری شدیدی در حال وقوع است و گروهی از «خمینی چیها» به نیروهای پلیس و دیگر پایگاههای نظامی و انتظامی حمله کرده اند.
بعد از یکی دوساعت خبر در کل شهر پیچید و تمام شهر غلغله و فریاد شد. شهوت خون و جنون بر حلم و صبر و عقل حاکم شد.
آنها به صورتی بی رحمانه به اماکن نظامی و انتظامی که پرچم سفید افراشته بودند حمله کردند. میکشتند و میسوزاندند. نظامیانی که تا چند ساعت قبل به میان مردم آمده و از انقلاب پشتیبانی کرده بودند مجبور به تیراندازی شدند. منابع انقلابی شمار «شهدا» را ۲۳ نفر ذکر می کنند. اما این منابع نمیگویند که چند تن از نیروهای نظامی و انتظامی توسط «فداییان امام» کشته شدهاند!
صدای تیراندازی، آتش زدن دوائر دولتی و بخصوص شهربانی، حمله و سوزاندن خانههای مردم به بهانه همکاری با رژیم شاه، شکنجه خیابانی افراد به دام افتاده، کشتار انسانها، کشیدن جنازهها در خیابانها، فریادهای وحشیانه و شادمانه زنده باد خمینی، … تصاویر و اصواتی است که در ذهن و روح من خانه کرده و میدانم که هرگز فراموشم نخواهد شد.
در محله ما پاسبانی بود به نام سلطانعلی. آدم قولچماقی بود. شاه دوست هم نبود. فقط پاسبان بود و بعضا نیز در رفتارش زیاده روی میکرد. بیش از همه اهل هیات و مسجد بود.
پدر من معلم بود و پسر سلطانعلی قبلا، شاگرد پدرم در مدرسه ارباب زاده اردبیل شده بود. ایشان با وضعیتی وحشت زده یا به پدرم و یا به یکی دیگر از معلمین مدرسه همکار با پدرم مراجعه میکند.
این نوجوان ۱۴ و یا ۱۵ ساله در نهایت غم و اندوه و بدبختی میگوید: «از دیروز از پدرم بی خبر هستیم. خانواده نگران هستند. من به میدان چهارراه رفتم. در آنجا چند تن از پاسبانها را دیدم که به تیر چراغ برق آویزان کردهاند. مثله شدهاند. قادر به تشخیص هویت آنها نبودم. اما فکر میکنم جورابی که در پای یکی از آنها دیدم همان جورابی بود که روز تولد پدرم به وی هدیه کردهام!»
بعدها پدرم میگفت: رفتیم دیدم و فهمیدیم که جنازه بالای تیرچراغ برق، همان سلطانعلی، پاسبان مظلوم است.
آنروز و روزهای بعد از آن، دهها و شاید صدها تن را در اردبیل کشتند. قاتلین نیز همه طرفداران جان برکف «امام خمینی» بودند. امروزه میدانم که در شهرهای دیگر چون شبستر و تبریز و اصفهان … نیز مردم بعد از روز ۲۲ بهمن قتل عام شدهاند.
– عصر روز ۲۲ بهمن، پدرم با شنیدن خبر پیروزی انقلاب از رادیو از شادی گریسته بود!
– اما عصر روز ۲۳ بهمن، پدرم با دیدن جنایتهای روی داده، از شدت غم گریست!
پدر مرحومم فقط چند ساعتی از حاکمان جدید خشنود ماند!