گادتب: من به فارسی مینویسم ، به فارسی میخوانم ، به فارسی شعر میخوانم.
من تا ۷ سالگی فارسی بلد نبودم ؛ آن زمانها تلویزیون دو کانال بیشتر نداشت آنهم عصرها شروع میشد.
بیشترِ برنامههای کودک را نمیفهمیدم و فقط تغییر تصویر در تلویزیون سیاه و سفید بود که دلبری میکرد.
من فارسی را در مدرسه یاد گرفتم.
مدرسهای در جنوب شهر زنجان که همهی همکلاسیهایم یا مثل من بودند یا حتی آن چند کلمهی فارسی را هم بلد نبودند.
حالا از آن خاطرهی بامزهی غمانگیز روز اول کلاس اول میگذرم ؛ اما بعد از کلاس اول ، برای کلاس دوم مرا به مدرسهای بردند که بیشتر دانشآموزانش بچه پولدارها و بالا شهریها بودند ؛ آنها همهشان فارسی حرف میزدند.
چند ماه اول کلاس دوم برای من ، بدترین زمان زندگیام بود.
تنهایی مطلقی حس میکردم ، من زبان آنها را به سختی میفهمیدم. باز هم از توضیحات بگذرم ، من چند ماه اول را فقط گریه میکردم.
بیشتر هم کلاسیهایم اصلا تورکی بلد نبودند.
فارسی حرف زدن کالای لوکسی بود که محلات و مناطق جنوب شهری و حاشیهای و کارگری نشین از آن بینصیب بودند.
برخی از فامیل در تهران زندگی میکردند و ما هم گاهی پیش آنها میرفتیم.
یکی از اعضای نزدیک فامیل در فلان منطقهی نسبتا بالاشهر تهران زندگی کرد ، در یک مجتمع.
شش یا هفت ساله بودم که دوست داشتم در آن مجتمع با بقیه ی بچهها بازی کنم ، اما شرطی که دختر کوچولوی آن فامیلمان برای بازی دادن من همیشه داشت این بود که در تمام مدت بازی من اصلا حرف نزنم ، چون اگر چند کلمهای هم فارسی حرف میزدم ، با لهجهی شدیدی همراه بود که موجب خندهی بقیهی همبازیها می شد و دخترک این را به حساب تحقیر من و خودش میگذاشت و اگر احیاناً چیزی از دهنم در حین بازی میپرید و میگفتم ، بعد از بازی و موقع برگشتن به خانه ، در پلهها باید شماتت دخترک فامیل را تحمل میکردم.
من به فارسی مینویسم ، میخوانم ، موسیقی میشنوم ، فیلم تماشا میکنم ، یاد گرفتم. آموختم ، تربیت شدم.
هر کلمهی این زبان ، برای من خارجی و غیرخودی بود.
من نام خیلی چیزها به فارسی را تا دانشگاه هم نمیدانستم.
تمام پروسهی آموزش اجباری زبان ، آن هم در کودکی ، همراه با یک سوال بزرگ است ، چرا من به زبانی که با پدر و مادر و دوستم حرف میزنم ، نمیتوانم در مدرسه درس بخوانم ؟؟
صحنهی حضور کوردها در زنجان اصلا صحنهی عجیبی نیست.
بیجار فاصلهی زیادی با زنجان ندارد و به لحاظ سازمان و شبکهی بهداشت درمان ، آن زمانها همیشه در وضعی بود که بیجاریها برای عملهای جراحی و درمانهای مهم باید به زنجان میآمدند.
۱۳ ساله بودم که برای ملاقات یک بیمار با پدر و مادرم به بیمارستان شهناز زنجان رفته بودیم.
زنی کورد در راهرو نشسته بود روی زمین و به کوردی حرف می زد و گریه می کرد.
دکترها و پرستارها چیزی نمیفهمیدند.
او گریه میکرد و پرستاران نمی فهمیدند زبانش را.
به پهنای صورت اشک میریخت.
پسرش بستری بود.
چنان آن صحنه غم سنگینی در دل آن کودک ۱۳ ساله گذاشت و او را به فکر فرو برد ، که تصویر آن بیزبانی را هرگز فراموش نکرد.
زبان اجباری ، برای استفادهی به ناچار از خدماتی که همه متمرکز در مرکز ایران بود ، لاجرم بود.
ما شهروندانی درجهی دو بودیم ، مهمانان ناخواندهی وطنی که اداره و مدرسه و دادگاه و ادبیات و سینما و . . به زبان ما نداشت.
اولین مواجههی جدی من با اتهام یا انگ یا نسبت جدایی طلبی در دانشگاه بود.
روزی در دانشگاه نه از روی خودنمایی جوانانه یا همچون فعالیتی سیاسی که کاملا ساده ساده داشتم در مورد منطقه ، ابهری و خرمدرهایها و تجربهی حضورم در دادگاه برای موضوع کارم حرف میزدم و روایت اینکه پیرمردی از روستاهای دورافتاده آمده بود و چون فارسی بلد نبود ، برایش مترجم آورده بودند و قاضی هم گیر داده بود که مترجم باید رسمی باشد و هزینهی مترجم را هم انداخته بودند گردن خود پیرمرد و او میگفت من پولی ندارم که . . ناگهان یکی از مستمعین در جمع دانشجویی به من پرید که ای آقا ، شما جداییطلبها . .
جدایی طلب . .
جدایی طلب ؟؟
جدا شدن ؟؟
مگر اصلا ما زمانی #باهم بودهایم که حالا بخواهیم #جدا شویم ؟؟
من به فارسی شعر مینویسم ، رفیق اصفهانی من حتی یک ثانیه اجبار داشته که به کوردی یا تورکی چیزی بخواند یا بیاموزد ؟؟
آن قدر عادی است ما انکار شویم که وقتی از دهانمان میپرد که ما هم زبانی داریم ، باید شرمندهی خروج از مرز پرگهر شویم.
من به زبان مادری خودم بیسوادم !
در تمام آذربایجان ایران پنج درصد مردم هم نیستند که بتوانند به تورکی بنویسند و یا بخوانند.
احتمالا اوضاع در کردستان هم فقط کمی بهتر است.
در خوزستان شاید بهتر از هرجای دیگر است ، اما احتمالا بلوچستان هم وضعیت بهتری نسبت به آذربایجان ندارد.
ما بیسوادیم !
به فارسی خلبان ، مهندس ، معلم ، کارمند ، کارگر ، پزشک ، خیاط ، لولهکش و . . هستیم ، اما به تورکی بیسوادیم ! چون ما در آپارتاید طبیعی و کاملا عادی شدهای زندگی کرده و میکنیم که اصلا حق نداریم بگوییم که ما زبان جز فارسی هم داریم.
این آپارتاید است ؛ این فاشیسم است.
این پاکسازی زبانی از زبانهای پلشت و زشتی است که در مرزی اسیر شده اند که دولت مرکزیاش به زبان دیگری حکومت میکند.