گادتب: واژه استعمار در نگاه اول همواره برای ما یادآور چپاول و غارت منابع و ثروت کشورهای غیر اروپایی توسط کشورهای اروپای غربی بوده است. در یک تعریف معمول از استعمار میتوان آن را اینگونه بیان کرد: فرآیند تحت سلطه گرفتن یک کشور توسط یک کشور دیگر به بهانه آبادانی اما به قصد استفاده از منابع و ثروتهای آن.
استعمار انواع گوناگونی دارد؛ استعمار اقتصادی، استعمار سیاسی و استعمار فرهنگی. انواع مختلف استعمار به یکدیگر وابسته هستند. اغلب استعمار اقتصادی پیش نیازی بوده است بر استعمار فرهنگی. به این معنا که استعمارگران ابتدا مناطق تحت سلطه را به لحاظ اقتصادی مورد استثمار و غارت قرار داده و با به فلاکت کشاندن مستعمرات سعی در تحمیل فرهنگ و زبان خودی نیز میکنند که نمونههای زیادی را میتوان برشمرد. در ادامه این فرآیند بیشتر توضیح داده میشود.
در واقع استعمار تنها به روابط استثماری میان کشورها خلاصه نمیشود. مایکل هشتر (Michael Hechter) جامعه شناس آمریکایی و استاد موسسه علوم سیاسی در دانشگاه ایالتی آریزونا در سال ۱۹۷۵ نظریه استعمار داخلی (Internal Colonialism) را مطرح کرد. این نظریه مناسبات نابرابر و روابط استثماری میان کشورها را به درون کشورها نیز تعمیم میدهد. به این معنا که در کشورهای چند قومیتی و کشورهایی که در آنها مهاجرتهای گسترده اتفاق افتاده، قوم غالب با تحت سلطه درآوردن منابع و امکانات، اقوام و اقلیتهای دیگر را از دستیابی به آن منابع و امکانات محروم ساخته و زمینه توسعه نامتوازن در سطح ملی را فراهم میکند.
در نتیجه توسعه نامتوازن، مناطق تحت استعمار نه تنها به لحاظ اقتصادی دچار فقر و فلاکت شده بلکه قوم غالب با تبلیغ فرهنگ خود به عنوان فرهنگ متعالی و انحصار رسانه ای، سعی در پست نشان دادن فرهنگ اقوام دیگر و ادغام آنها در فرهنگ خودی میکنند که به این فرآیند همانندسازی یا آسمیلاسیون (Assimilation) میگویند.
سیاست همانندسازی سیاستی است که در آن انتظار میرود اقوام تحت سلطه با نفی فرهنگ و حتی زبان خود و پشت کردن به میراث آباء و اجدادی خود، رفتار و ارزشهای قوم غالب را بپذیرند و با پذیرش آن فرهنگ و همنوایی با آن بتوانند از امکاناتی که در اختیار قوم غالب هست بهرهمند شوند.
اگرچه بعدها انتقاداتی به نظریه هِشتر وارد شد و موارد نقیضی برای آن یافت شد، اما مصادیق تأیید کننده زیادی هم برای این نظریه در کشورهای کثیرالمله میتوان یافت که یکی از آن نمونهها کشور ایران است.
با روی کار آمدن حکومت پهلوی روند استعمار و تخریب و تحقیر موجودیتهای فرهنگی مغایر با فرهنگ ارتجاعی مرکز (باستان گرایی ایرانی) آغاز گردید. در نتیجه این فشارها و تحمیل ارزشهای بیگانه، در سالهای ۱۳۲۴ و بعد از آن شاهد تحرکاتی در آذربایجان، کردستان و بلوچستان بودیم که حتی در مقاطعی توانستند استقلالشان را از حکومت مرکزی اعلام کنند. اما در نهایت توسط حکومت مرکزی سرکوب گردیدند. با وقوع انقلاب در سال ۵۷ و به روی کار آمدن جمهوری اسلامی که با شعار برابری همه انسانها و قومیتهای موجود در درون حکومت اسلامی همراه بود، با گذشت چند سال و فروکش کردن هیجانات برانگیخته شده ناشی از استقرار نظم جدید، متأسفانه مشخص شد که همه این وعدهها فقط در حد شعار باقی ماندند و ذهنیت ایجاد شده در دوران قبل از انقلاب (تبلیغ و فحاشی علیه اقوام و فرهنگهای دیگر) بار دیگر در قالب تشیع شعوبی – ایرانشهری بازتولید شد و حتی شدت بیشتری هم گرفت. به طوری که امروزه کشور عملا تحت سلطه یک قوم خاص در آمده است که این را به خوبی از شیوه گزینش مسئولان حکومتی میتوان فهمید. مسئولانی هم که بعضا از اقوام دیگر به بدنه حکومت نفوذ میکنند، باید ابتدا ذهنیت مرکز را در خود درونی کرده و وفاداریشان را به اربابان مرکز ثابت کنند.
آمار و ارقامی هم که براساس آن نقشه توسعه یافتگی مناطق مختلف ایران نشان داده شده است به خوبی گواهی بر این مدعاست که در طول این سالها نگاه حکومت به توسعه در ایران کاملا یک نگاه استعماری و استثماری است و منابع و معادن مناطق دیگر در جهت توسعه مناطق مرکزی و کویری ایران به غارت میروند.