گادتب: به گزارش مرکز خبر گادتب، در پی فوت “سید فاروق گیلانیزاده” سرعشیره ایل سادات، استاندار آزربایجانغربی در مجلس ترحیم وی در مسجد جامع دیزج مرگور اورمیه حضور یافت. این در واقع شرکت این استاندار که برای آذربایجان غربی انتصاب شده در مراسم ترحیم نوده یک جنایتکار است که خون هزاران مسلمان و شیعه بی گناه را ریخته است.
حال سوال اینجاست چرا باید استاندار دست نشانده باصطلاح غیر قومگرا! در مراسم فوت نوه یک جنایتکار که دستش به خون هزاران تورک و مسلمان آغشته است، شرکت کند؟؟
پشت این کثافت کاریها ،کدام دست های پنهان وجود دارد؟
شیخ عبیدالله کیست؟
شورش شیخ عبیدالله مربوط به سالهای ۱۲۹۶ هـ.ق. اواخر دورۀ ناصری بوده است. شیخ عبیدالله (پسر شیخ طاها) که هوای حکومت در سر میپروراند، جهت رسیدن به مقاصد خویش و تحقق خواستههای خود به هر وسیلهای متشبّث میشد و در لباس روحانیت از احساسات مذهبی مردم حداکثر سوء استفاده را مینمود. او برای افزایش نفوذ خود در بین مردم خود را انسانی خارقالعاده معرفی نموده و اظهار کشف و کرامات مینمود.
شیخ عبیدالله جهت جلب مریدان و برای رسیدن به مقاصد خویش به هر وسیلهای متشبث میشد و در لباس روحانیت از احساسات مذهبی مردم حداکثر استفاده را میکرد. او برای اینکه نفوذ خود را در بین مردم عشیرهای خویش تعمیم دهد و خود را انسانی خارقالعاده جلوه دهد، اظهار کشف کرامات کرده و خوابهای دروغ میبافت و گاهی شخصی را در مدفن شیخ طه گذاشته، خود با لباس سفید در برابر مرقد پدر پدید آمده و سؤال و جواب میکرد و برای تحریک عوامالناس میگفت: «شیخ طه میگوید باید خروج کرده و عشایر را جمع نمایی و در ایران صاحب تاج و تخت شده و ریشۀ رافضی (شیعیان) را از بیخ و بن براندازی و طریق حق را رواج دهی و حکم خدا و رسول را جاری نمایی!»
مقامات حکومتی وقت از نیّات پلید این شیخ متمرّد آگاهی قبلی داشتند، ولی متأسفانه کوچکترین آمادگی برای پیشگیری از حملۀ احتمالی شیخ به وجود نیاوردند و مقدماتی برای گرفتاری او فراهم نساختند. بنابراین شیخ بیمحابا، بدون کوچکترین مانعی یکّهتاز میدان شد و در نقاط حسّاس مرزی اظهار وجود نموده و با فتنهانگیزی هزاران انسان مرد و زن و کودک بیگناه را در میاندوآب و اورمیه و مراغه به خاک و خون کشید.
شیخ عبیدالله پسر خود شیخ عبدالقادر را مامور حمله به شهرهایی غرب آذربایجان نموده و عبدالقادر با حضور در اشنویه، ارتشی در حدود ۲۵ هزار نفر یاغی جمع نموده و به ساوجبلاغ (مهاباد) حرکت کرد و پس از استقرار در ساوجبلاغ و انجام کارهای مقدماتی و تکمیل قوای تحت فرماندهی خود، به فکر حمله به میاندوآب افتاد و به بهانۀ اینکه ساکنین چند پارچه دهات کُردنشین بین میاندوآب و مراغه مورد آزار عجمها هستند، قشون خود را در ظاهر جهت خلاصی آنان و در باطن برای قتل عام شیعیان و غارت آبادیهای آنها به سمت میاندوآب حرکت داد.
اوّل غروب بود که سواران اکراد داخل شهر شدند و تا طلوع فجر مشغول قتل و غارت گردیدند و حتی به بچۀ شیرخوار هم رحم نکردند. «صدای ولوله و شیون گوش فلک را کر و دل سنگ را آب می کرد. عرصه بر مردم تنگ، از بیم جان به امان آمدند. در اطراف عمارت و بالای بامها صدای «الشیخ اماندور» فضای آسمان را پر کرد» (منشی، بیان واقع وقایع مراغه (در: میراث بهارستان)، دفتر۳، ص ۴۸۸ ). اکراد پس از ورود به میاندوآب هرچه از آدم بود، از بچه و بزرگ، از زن و مرد، همه را به ضرب گلوله یا خنجر و نیزه کشتند و بر احدی حتی بر طفل شیرخوار هم رحم نکردند و بعضی سرها از قبیل سرملامحمد جعفر که ملای محترمی بود، با چند نفر دیگر با عمامه بر سر نیزه زدند. «در یکی از خانهها هفده نفر از سادات را به قتل رسانیدند.
دختران نیکو منظر ماه رخسار در آنجا بسیار بود، تمام را به اسیری بردند، اموال بسیار از پول نقد و غیره از خان حاکم و سایرین از سرکردگان و غیره بردند، جمعی از زنان را که در آخر کار متعرض نشده و برای اینکه قابل اسیری نبودند در آنجا گذاشته بودند، هنگام عبور و مرور با آنها در مقام مواقعه بر میآمدند. پس از فراغت از قتل و غارت شهر میاندوآب، رو به دهات دیگر آورده، هر که را دیدند، کشتند و هرچه اموال بود، بردند و تمام دهات و محلات را آتش زده و خراب نمودند» (سفرنامۀ مراغه (در: میراث اسلامی ایران، دفتر پنجم، ص ۴۳۷).
پس از قتل و غارت میاندوآب و ویران نمودن و آتش زدن آن شهر در چهارم ذیقعده قوای شیخزاده به منظور فتح تبریز و دستیابی به شهر ولیعهد نشین ایران، به سمت بناب و مراغه به حرکت درآمدند و پس از عبور از دهستان ملککندی (ملکان امروز) و غارت آنجا به بناب میرسند. جمعیت اکراد از دو طرف رو به بناب آورده، به کوچهباغهای حوالی قصبه داخل شده، بنای تیراندازی میگذارند. بعد از زمانی که از دو جانب، دوکوچه یا چند خانه را متصرّف میشوند و ساکنین خانهها را به قتل رسانیده و آتش میزنند. مردم با کمال اظطراب از سنگرهای خود دور شده، رو به گریز میگذارند اما بعد از اتحاد و عبرت از قتلعام مردم میاندوآب، به دفاع خود برگشته و مهاجمین را مجبور به عقبنشینی میکنند.
به دنبال این شکست، شیخ عبیدالله پسر عمو و داماد خویش محمد امین را به کمک آنان فرستاده و با نوشتن نامه به رئیس قبایل کرد در ایران، به آنان از عالم غیب سخن گفته و تحریک به جنگ میکند و نیروی جدید با دستیابی به توپ به شهر اورمیه حمله میکنند و چون اقبالالدوله، حاکم اورمیه در خارج از شهر حضور داشتند، خود شیخ عبیدالله برای دستیابی به شهر قبل از بازگشت حاکم، خود شخصا با سه هزار نفر عشایره، سواره و پیاده در چهاردهم ذیقعدۀ ۱۲۹۷ق. به سمت ارومیه حرکت نموده، از طریق محال مرکور به نزدیک شهر میرسد. شیخ برای دست یافتن سریع به شهر دستور میدهد آب شهر را ببندند. اهالی شهر پس از شنیدن خبر رسیدن شیخ به اطراف شهر بازارها را بسته و همگی جهت دفاع از شهر آماده میشوند و اقبالالدوله نیز به شهر بازمیگردد.
مردم اورمیه مقاومت کرده و با استفاده از توپهای داخل شهر، ارتش شیخ را مورد هدف قرار میدهند که باعث شکست آنان شده و از اطراف دیوارهای شهر متفرق میشوند، به تلافی این شکست شیخ عبیدالله، دستور میدهد دهات اطراف را غارت نمایند و خود با قوای کافی به سمت شهر حرکت میکند و در باغ معروف به دلگشا در جنوب شهر ارومیه مقرّ فرماندهی خود را مستقر میسازد. فردای آن روز حملۀ اکراد از طرف باغ دلگشا که باغ خود اقبالالدوله بود، آغاز شد و هزاران تیر به سوی شهر شلیک گردید. اقبالالدوله به توپچیان دستور داد تا به سمت باغ شلیک کنند. شدّت عمل توپچیان اکراد را وادار به عقب نشینی نمود و فردای آن شیخ عبیدالله به سمت قریۀ سیر رهسپار گردید و بدین سان دومین حملۀ نیروهای شیخ به سمت شهر ارومیه بینتیجه پایان یافت.
شیخ عبیدالله که تاب مقاومت نیاورده، چارهای جز فرار نداشت؛ لذا به طرف مقرّ دایمی خود، دیه نوچه در خاک عثمانی فرار کرد. شیخ عبدالقادر پسر او نیز همچون پدر مجبور به فرار شده، به قریۀ نوچه میرود.
سرانجام شیخ عبیدالله قیام شیخ عبیدالله در زمان ضعف دولت عثمانی بود و از این رو در اندک مدّتی قدرت فوقالعادهای پیدا کرد و دایرۀ نفوذش را هرچه بیشتر توسعه داد و همزمان خطر بزرگی برای دو دولت ایران و عثمانی شد. شیخ در این زمان رسماً اعلام استقلال کرد و علاوه بر مناطقی که از خاک ایران تصرّف درآورد و ضمیمۀ حکومت خود کرد. چون کار شیخ عبیدالله این گونه بالا گرفت، دولت روس را نیز نگران کرد؛ لذا برای محافظت ولایات خود و جلوگیری از تعرض لشکر شیخ عبیدالله نیرویی گرد آورد و در سرحدّات خود با ایران و عثمانی جای داد. دولت ایران نیز لشکری از سواران ترکمان را تحت فرماندهی حمزه میرزای حشمتالدوله و مصطفیقلی خان، اعتمادالسلطنه قراگؤزلو، رئیس قشون آذربایجان ماکو، فراهم آورد و از دولت عثمانی تقاضا کرد که او نیز برای دفع شیخ نیرویی حاضر کند. به این ترتیب بعد از مدّتی کوتاه لشکر شیخ عبیدالله از سه طرف مورد تعرض قرار گرفت و پس از جنگهای سختی تاب نیاورد و ناچار با تبعۀ خود به شمذیان برگشت. سپس شخصاً به استامبول رفت و خود را به دولت عثمانی تسلیم کرد. شیخ عبیدالله پس از مدّتی اقامت در استامبول فرار کرده، به شمذیان برگشت، تا دوباره قوّه و قدرتی جمع کند و به تعقیب اهدافش بپردازد؛ امّا دولت عثمانی با اطلاع یافتن از این مطلب، چنین امکانی به شیخ نداد و به سال ۱۳۰۳ هـ.ق. شیخ عبیدالله ناچار خود را تسلیم کرد.
شیخ عبیدالله از طرف دولت عثمانی دستگیر و به استانبول اعزام و پس از فرار از استانبول دوباره دستگیر و به مکه تبعید گردید؛ تا اینکه در سال ۱۸۸۲م. مُرد.
دکتر ملکزاده دیلمقانی در خصوص مرگ شیخ عبیدالله در مکه نوشته است: ” وی در روز عرفه ذی حجه ۱۸۸۳ میلادی در محشر عرفه مریض شده و دو روز بعد فوت کرده و در قبرستان « معلی» مکه دفن می شود. سه روز بعد از مرگ شیخ عبیدالله، همسر و پسر ارشدش شیخ رشید هم به همان بیماری مبتلا و فوت کرده در همان قبرستان معلی دفن می شوند. پس از مرگ وی تبعید اجباری خانواده¬اش هم ملغی گردید و فرزندانش به عثمانی برگشتند. فرزندش شیخ عبدالقادر ( ۱۹۲۵-۱۸۵۱) در مشروطه دوم عثمانی به نمایندگی مجلس اعیان انتخاب شد و حتی چندی بعد به ریاست آن هم رسید ولی در زمان جنگ جهانی اول همراه با انگلیسی ها علیه عثمانی شرکت کرده و در شورش ۱۹۲۵ شیخ سعید علیه جمهوری ترکیه شرکت کرد و در سال دستگیر و اعدام شد. اطلاعات بسیار جالبی از فرزندان و خاندان شیخ عبیدالله اخیرا بدست آمده است.
حال سوال اینجاست چرا باید استاندار دست نشانده غیر قومگرا! در مراسم فوت نوه یک جنایتکار که دستش به خون هزاران تورک و مسلمان آغشته است، شرکت کند؟؟
پشت این کثافت کاریها ،کدام دست های پنهان وجود دارد؟