گادتب: از اوایل حکومت فرقه که اصلاحات شهری را شروع کرده بودند این خاطره را به یاد دارم.
پدرم سرشب که از مسجد برگشت گفت: امشب برای شام باید به خانه ی کیم کییّک بروم که از عتباب برگشته است.
مادرم پرسید من هم باید حاضربشم؟
پدرم گفت مهمانی مردانه است و رفت طرف گنجههایی که لباسهای پلوخوریاش را آنجا آویزان میکرد، لباس پوشید و بلافاصله راه افتاد. و من هم به دنبالش.
گفت: تو کجا میآیی؟
گفتم: من همکلاسیِ پسرش هستم. امروز در مدرسه، من وجلیل حلمی را دعوت کرد و گفت که شب همراهِ پدرهایتان بیایین خانه ی ما.
تهیه ی شام به عهدهی حاج حسین چلوپز است. امشب چلو کباب خواهد داد. فاصلهی خانه ازمنزل ما زیاد دور نبود. با پای پیاده نیم ساعت طول میکشید.
ماه محرم بود و بر پشتبامِ بیشتر خانهها پرچم سیاه عزاداری به چشم میخورد. سرمای سوزناک زمستان بیداد میکرد. صدای بیل و کلنگ و کامیونهای کمپرسی و موتور غلتکهای سنگین به گوش میرسید. باد نجوای کارگران را که در آن سرما زیر نور چراغهای متحرک برقی کارمیکردند درفضا تاب میداد. رسیدیم به چهارراه منصور رو به ششگلان. از دور، در میان ذرات نور چراغ ها انبوه کارگران دیده میشدند و سر و صداهای ماشین آلات و کامیونهایی که درآمد و رفت بودند به گوش می رسید.
رسیدیم. خانه بزرگی بود در کوچهی قرهباغی ها. یادم نیست چه کسی از مکه یا کربلا برگشته بود. طبق عادت شام مفصلی تهیه دیده بودند. توی اتاق گرمی چند تا از همکلاسی هایم را دیدم. ممی قره میرفت هر چند دقیقه یک بار از تَنَبی شیرینی میآورد و تند تند میخورد. مردی که مسؤول آبدارخانه بود و برای مهمانها چای قلیان و چپق میداد، هر ازگاهی با یک سینی چای میآمد سری به اتاقی که نشسته بودیم، میزد. سینی چایی را میگذاشت وسط و میرفت. بعد از اینکه ممیقره دوبار قندان را خالی کرد، دیگر آن مرد سراغ ما نیامد. قند و شکر کمیاب بود و گران، بیشتر خانوادههای شهری با کشمش و خرما چای میخوردند. در حیاط خلوت، زیر آلاچیق بزرگ، حاج حسین چلوپز کارگران خود را با چندتا دیگ بزرگ و پاتیل و منقلهای دراز کبابپزی مستقر کرده، خودش هم بین مهمانها در تنبی بزرگ نشسته بود.
مسؤولیت پختوپز و تقسیمِ غذا را بهعهده ی پسر برادرش آقا نقی، ورزشکاری به نام با صدای دلانگیز و قیافهی خندان گذاشته بود.
شام تمام شد. آقایان شهیدی و نجفی و مفیدآقا با چند تا از علمای شهر با دعای خیر خانه را ترک کردند.
شب از نیمه گذشته بود که با پدرم و جماعتی از همسایگان به طرف محلهمان به راه افتادیم. سرما بیداد میکرد. ازکوچهی قرهباغی ها تا رسیدن به خیابان منصور لرزیدم.
شروع به دویدن کردم از سمت خانه رو به خیابان پهلوی. باد سوزناک صدای خنده و شادی مهمانها را در فضای پشتِ سرم میپیچاند.
رسیده بودم به نزدیکیهای چهارراه منصور که در تاریکی، مردی جلویم سبز شد. با لباس تیره و کلاه شاپو آنطور که تمام صورتاش دیده نمیشد. درست نبش شرقی خیابان منصور و پهلوی.
ذرات نور ضعیف چراغ برق، برادههای یخ را که از بخار دهان روی شالگردن اش آویزان بود نشان میداد. وحشت زده شده بودم. بر جایم ابستادم. پرسید:
این موقع شب کجا میری پسر! آن هم تک و تنها؟
خودم را گم کرده بودم. گیج و منگ با لکنت زبان گفتم: «خانه»!
پدرم با دوستانش رسید. با دیدن مرد همگی به حالت احترام شق و رق ایستادند و سلام کردند. پس از احوالپرسی از یک یک آنان، گفت:
«دونفر را فرستادم برای کارگرها شام بیاورند، هنوز نرسیده اند. نگرانم. بچهها گرسنهاند.»
پدرم با شنیدن این حرف، روکرد به برادرم گفت: «چند نفری برین خانهی … به حاج حسین بگو آن دیگ اضافی را با همه ی مخلفاتش فوری بیارن اینجا برای کارگرها.»
برادرم با چند نفر رفت و طولی نکشید آقانقی درحالیکه دیگ بزرگی را روی نردبانی با چهار نفر حمل میکردند، نزدیک شد. با دیدن مرد تعظیم کرد. و چیزی گفت که نشنیدم ولی مرد به گرمی با آقانقی دست داد.
معلوم بود که همدیگر را میشناسند. مرد با لبخندی مهربان گفت:
«پهلوان مزهاش هنوز زیر دندانمه. خب بریم پیش بچه ها.»
و همراه آنها رفت به سمت ماشینآلات و کارگرهایی که در آن نزدیکی سرگرم کار بودند.
پدرم میگفت: «اگر باچشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم که این موقع شب دراین سوز و سرمای گزنده تک و تنها و بدون قراول (یعنی محافظ) این شخص بالای سر کارگرها بایستد و در فکر شام آنها باشد.
من قبلا بارها این مرد را دیده بودم. ولی درآن موقعیت او را نشناختم. این شخص دلسوز و مهربان همان سیدجعفر پیشهوری بود.