گادتب: نوشتهای مربوط به شش سال پیش، از صفیه قرهباغی که همچنان در بازداشتگاه زنجان است. صفیه در این نوشته از حسرت خود و خانوادهاش درباره قاراباغ میگوید و در آخر، پایان داغ قاراباغ و جوانه زدن هویتی را نوید میدهد: «قاراباغ برای من نه یک منطقه در نقشهی جغرافیا و نه محل مناقشه، بلکه یادآور قصهها و افسانههایی است که در کودکی زمزمهاش میکردیم و بال و پرش میدادیم.
سرزمین پدری که نامش با جنگ عجین بود. قاراباغ یادآور آتش بود و خون و قحطی و گرسنگی که مردمانش را به کوچ اجباری ناگزیر کرده بود. جنگی که «طالب» جد پدری را برآن داشت تا خانه و کاشانه و زمین و خاکش را رها کند و حفظ نماید جانهایی را که زندگی را میستودند و زیستن را تمنا میکردند.
طالب قهرمان نبود اما در دنیای کودکانهی من نقش قهرمانی را داشت که جان کودکان خود و طایفهاش را نجات میداد. تصویر من از جنگ، نه قهرمانی و ستایش قهرمانی که خون بود و خون. کودکانی غلتیده در خون با دست و پاهایی که هر کدام در گوشهای جا مانده است.
نمیدانم تصویر کودکان بیدست و بیپای قاراباغ را چه کسی بر ذهن ما حک کرده بود که نام قاراباغ همواره برایم با مردم غلتیده در خون همراه بود و مزار طالب در روستایی در نزدیکی زنجان، افسانههای پرداخته در خیالم را رمزآلودتر میکرد. سنگی مرمرین و درخشان با طرح شمشیر و غلاف رویش، حکایت از سربازی داشت که جنگ شاید بالاجبار جزء لاینفک زندگیاش شده بود.
نمیدانم کدام بخش از روایتها افسانه بود و خیال، و کدام یک واقعیت. اما آنچه حقیقت داشت حسرتی بود که در بازگویی روایتها خودنمایی میکرد. حسرت خاکی که گرچه ندیده بودیمش و جز جنگ تصویر دیگری برایمان نداشت اما متعلق به خود میدانستیمش و از آنِ خود.
گویی جایی از تاریخ جا مانده باشیم و همهی سهم ما حسرتی باشد در لابهلای افسانههایمان. حسرتی در ترانهها و داستانهایمان؛ حسرت خاک. خاک کسانی که زیستن را برگزیدند تا قاراباغ نه در داغ از دست رفتهگانشان بلکه بر نام و هویت آیندگانشان جوانه زند.»