گادتب: بکتاش آبتین خاطره همه کشتهشدگان دربند، خصوصا شاعران مقتول را یکجا زنده کرده نقطه درهمجوشی اسیرکُشی و شاعرکُشی شد. هر دو گروه حاکمیت و مخالفت، دلخوشی از زنده شدن یاد و خاطره شاعران مقتول ندارند چون یا حکومت مورد تاییدشان قاتل آنهاست یا ترس آن دارند که باز شدن این پروندهها، پای کشتهشدگان دوره خودشان را نیز به میان بکشد.
ولی برای چند روز هم که شده دوباره نامهایی زنده شد که فرخی یزدی یکی از آنها بود؛ شاعری که به فرمان رضاشاه و توسط پزشک احمدی کشته شد، شاعری که در زندان لبهایش را به هم دوخته بود و بر دیوار زندان نوشته بود:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از درد دل سوختهام.
شعر «آذربایجان» آن شاعر دل سوخته، گزارشی تاریخی از بلاهایی است که در آن دوره بر سر آذربایجان رفته است:
بود اگر تهران دَمی در یاد آذربایجان
بر فلک میرفت کی؟ فریاد آذربایجان
خاکِ خودخواهِ خطرخیزِ ریِ بیآبروی
داد بر باد فنا، بنیاد آذربایجان
یکسر از بیاعتناییهای تهران شد خراب
خطهی مینووشِ آباد آذربایجان
از فشار خارج و داخل زمانی شاد نیست
خاطر غمدیدهی ناشاد آذربایجان
مُکری و سُلدوز و سلماس و خوی و ساوُجبُلاغ
سربهسر پامال شد ز اکراد آذربایجان
از اورمی بانگ «هَل مِن ناصر و یَنصُر» بلند
کو معینی تا کند امداد آذربایجان؟
خصم خیره، بخت تیره، والی از اهمال سست
سخت اندر زحمتند افراد آذربایجان
نیست رسم داد، کز بیدادِ شخصِ خودپرست
کر شود گوش فلک از داد آذربایجان
کی روا باشد به بند بندگی گردد اسیر!
ملت باغیرت و آزاد آذربایجان