گادتب: «هگل، در جایی، بر این نکته انگشت گذاشته است که همهی رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهان، به اصطلاح، دو بار به صحنه میآیند؛ وی فراموش کرده است اضافه کند که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت نمایشی مضحک.» [مارکس؛ هیجدهم برومر لوئی بناپارت]
محمدرضا شاه، چهرهی ژانوسیِ این تعبیر مارکس بود؛ تراژیک و در عین حال کمیک. وقتی تقدیر شاهیاش رقم خورد جوانی 22 ساله بود. اما جوانیاش باعث نشد که کتابهای تورکی را نسوزاند و دهها هزار انسان را در آذربایجان به مسلخ نبرد. 21 آذرِ آذربایجان هنوز آغاز راه بود تا چند سال بعد، برای قتل و سرکوب تمام مخالفان، پنج هزار گماشته را در هیئتِ سازمانی مخوف به نام «ساواک» مسلطِ بر جامعه کند. این خوی غیرانسانیِ محمدرضا شاه، مردهریگی بود که از پدرش به او رسید.
رضا شاه مستبدی بیمانند بود. سرمقالهی شمارهی 1170 روزنامهی ستاره، تصویری وحشتناک از دورهی سلطنت او ارائه میدهد. تصویری که خفقان آن دوره را به روشنی منعکس میکند؛ زندان «غار وزراء» به عنوان آخرین منزلِ محکوم، «اتاق قباله» برای امضای قباله و فروش املاک کسانی که حاضر نبودند آنها را دودستی به «شاهنشاه عظیمالشأن» تقدیم دارند، «علیمالدوله» برای کسانی که آمپول هوایِ «پزشک احمدی» در انتظارشان بود و سلولهای پر از شپش، آلوده به تیفوس جهت فراهم کردن مرگی کاملا طبیعی برای انسانهای آزاده آماده بود. میگویند وقتی زندانیانِ جانسخت از شدت این فشارها جان بدر میبردند و به عرض شاه میرساندند، میگفت: «مگر هنوز او زنده است؟ ده سال کافی برای مردنِ او نیست؟ مگر مهمانخانه ساختهام؟»
میرجعفر پیشهوری، یازده سال را در بدترین شرایط و بدون محاکمه در یکی از همین مهمانخانهها به سر برد تا شاهد فرار شاهی باشد که میخواست علنا از نژادگراییِ نازیها تبعیت کند. چند سال بعد، جمعِ پنجاه و سه نفرهیِ روشنفکران، نویسندگان و سیاسیون هم به سرنوشت او دچار شدند. پیشهوریِ آن سالها، روزنامهنگاری چپ بود. به اینها بیافزایید اظهارنظرِ استاندار آذربایجان «عبدالله مستوفی» در دوران رضاشاه، که سرشماری تبریز را «خرشماری» نامید و این جملهی «محسنی» رئیس فرهنگِ آذربایجان، که گفت: «هر کس ترکی حرف میزند، افسار الاغ بر سر او بزنید و او را به آخور ببندید.»
اینها تصاویری گذرا هستند از دوران دیکتاتورِ کبیر؛ رضا شاه. کسی که اختیارِ زمین و زبان و لباس و کلاه و هر چیزی را به زور تصاحب میکرد.
اما محمدرضا شاه، علاوه بر استبدادی که از پدر به ارث برده بود، سویههای مضحکی هم داشت؛ او کودتای 28 مرداد را قیام مردمی برای حفظ سلطنت نامید! در مصاحبهای تلویزیونی به صراحت زنان را کمعقلتر از مردان دانست و وقتی خبرنگار از او پرسید که آیا شهبانو میتواند کشور را اداره کند، ترجیح داد جواب سوال را ندهد. خطاب به نیای فرضیاش «کوروش» میگفت «آسوده بخواب ما بیداریم»، اما با صدای هر ترقهای احوالش ناخوش میشد و از کشور میگریخت. به معنای دقیق کلمه غرب را پرستش میکرد و موقعیت ایران در خاورمیانه را صرفا یک «تصادف جغرافیایی» میدانست؛ توهمی ناسیونالیستی که محمدرضا شاه دچارش بود. با این حال هر ازگاهی هم «پرتقال کوکی» استنلی کوبریک را بهانه میکرد و فضائل اخلاقیِ آریایی را به رخ غربیها میکشید. او تمامی این خصوصیات را یکجا داشت؛ مستبد، ابله، متوهم، خودبزرگبین و به طرز عجیبی بزدل؛ چهرهی ژانوسیِ همان تعبیر مارکس؛ تراژیک و کمیک.
پهلوی سوم اما هنوز فرصت بروز وجه استبدادیاش را پیدا نکرده است و فعلا شازدهایست که صرفا آدم را به خنده وامیدارد؛ آریاییپرستی که به ققنوس و فرشگرد و… دلخوش است. کمسوادی که با اتکا به ژن سلطنتیاش و حمایت اربابانش، خود را صاحب نظر میداند و ادعای رهبری دارد. با میلیونها دلاری که به یغما برده، از عدالت حرف میزند. معلوم نیست در این چهل سال چه میکرده که حتی از ابتدائیترین حقوق انسانی بیخبر است. او حتی از درک تنوع زبانی اینجا عاجز است. این اظهارنظر اخیرش در مورد زبان مادری، ابعاد این مضحکه را فاشتر میکند؛ «من همچنان منطق تحصیل به زبان مادری را درک نمیکنم. برای مثال شما فرض کنید یک کشور چند زبانهای دارید و یک مرتبه بگویند هر کس در این کشور میتواند به دلخواه به زبان مادری خودش تحصیل کند. سیستم آموزشی هر کشوری یک زبان کلیدی دارد و تا آنجایی که به یاد دارم در ایران این زبان فارسی بود… چگونه میتوان یک کشور را به سیستم آموزش چند زبانه اداره کرد.»
پدربزرگ و پدر شازده، صاحب قدرت بودند و عطش آریاییشان را با قتل و سرکوب و کشتار خاموش میکردند، شازده اما فعلا دستش کوتاه است و به انکار کفایت میکند. انکاری که شرایط و انسداد موجود، نباید ما را از آن غافل کند.