سریال ستارخان، در نوع خود فاجعه است و البته مزخرف. نه جذابیتِ بصری دارد و نه حاوی حقایقی از تاریخ مشروطه است. طبیعتا تحمل سریالی که کارشناس تاریخیاش خسرو معتضد باشد، آسان نیست. اعجوبهای که ادعای مورخ بودن نیز دارد. تولیدات معتضد بیشتر شبیه داستانسرایی است تا تاریخ؛ مشتی اظهارات ناموثق و بدردنخور که با طنازی عرضه میشود. او میداند که وقتی شاه آپاندیسش را جراحی میکرد، چند پرستارِ زن در اتاق عمل حضور داشتند و یا تیمسار رزمآرا قبل از ترور شدن، از کدام سمتِ حوضِ حیاتِ مسجدِ شاه رد شد. احتمالا شمار گربههای تبریز در دورهی مشروطه را هم میداند و یا اینکه ستارخان با کدام دستش آببازی میکرد. ظاهرا این را هم میداند که باقرخان هنگام عصبانیت -اشاره به سکانسی از سریال- به زبان ترکی میگفت “کؤپک اوغلو”، در حالیکه عموما فارسی حرف میزد! اما مشاوران تاریخی سریال و کارگردانش چه چیزهایی را نمیدانند که باید میدانستند؟
غایب بزرگ سریال، “تبریز” است. کارگردان در خلق تبریز تاریخی عاجز میماند. آن فضای مصنوعیِ ارائه شده، هیچ نشانی از تبریز ندارد و تنها اطلاعات تاریخی خارج از سریالِ مخاطب است که مکان را مشخص میکند. تبریزِ مشروطه، شهریست با ویژگیهای منحصر به فرد و با شخصیتی متفاوت از دیگر شهرها؛ با آدمها، فرهنگ، زبان، معماری، شور و شوق و روح جمعی مختص به خود. اساسا مشروطه، به جز تبریزِ آن دوره در هیچ شهری نمیتوانست پا بگیرد. شهری که یازده ماه در محاصره، گرسنه و قحطیزده تسلیم نمیشود. شهری که روزنامهی “زاکاو کازیا اوبوزرنی” آن را “شهر آزادی” مینامد: “نخستین بار آرمان مشروطه در تبریز پدید آمد و نخستین صدای دعوت به مبارزه برای آزادی اولین بار در آنجا شنیده شد… با ساکت کردن “شهر آزادی” امکان داشت که مشروطه کاملا از میان برود. اما این مسئولیت را تبریز با افتخار به انجام رساند.”
در غیاب چنین شهری، طبیعتا نه سرداری وجود خواهد داشت و نه مشروطهای و آن ستارخانِ تقلبی تنها برازندهی تبریزِ تقلبی سریال خواهد بود. چرا که ستارخان و تبریز عمیقا وابستهی یکدیگرند. تاریخ مشروطه، سرشار از لحظههاییست که آن دو، یکی میشوند؛ با سکوتِ یکی، دیگری از حرکت میایستد و با عصیانش، به هیجان میآید. چه آن زمانی که ستارخان با دوازده نفر از یارانش در برابر قشون ارتجاع مقاومت کرده، محلات را به جنگ ترغیب میکند و چه آن هنگام که با انداختن بیرقهای سفید، شهر را از سکون میرهاند. رحیم نامور ارتباط این دو را به قلب و نبض تشبیه میکند؛ تبریز، قلب انقلابی که نبضش در دستان ستارخان است. کسی که قریحه و نبوغش در سازماندهی، او را در قلب انقلاب جای میدهد. کسی که احمد کسروی قریب به نیمی از “تاریخ مشروطه” را در مدح مبارزات، دلاوریها و کاردانیهایش مینویسد و بخش اعظم “تاریخ هجده سالهی آذربایجان” را به مرگ اسفناکش اختصاص میدهد و او را یگانه قهرمان آزادی مینامد. سرداری که به گواهی محمدامین رسولزاده، در نشریات و روزنامههای اروپایی به “گاریبالدی” شهره میشود. شخصیتی که در سال 1908، دانشجویان سوسیال دموکرات دانشگاه سنپترزبورگ با ارسال تلگراف و 756 نفر از دانشجویان دانشگاه مسکو با انتشار نامهای از او حمایت میکنند.
ستارخانِ سریال اما هیچ شباهتی به ستارخانِ تاریخیِ ما ندارد؛ او از سنت انقلابی به دور است. گاها به شخصیتی محتاط و محافظهکار بدل میشود. شکسته، دستپاچه و خرفت است، کمی هم سادهلوح. هیچ حماسهی باورپذیری خلق نمیکند. اساسا فاقد شخصیت قهرمانی و حماسی است. نطقهایش برخلاف آنچه تاریخ گواهی میدهد حرارتی ندارند. گاها به گستاخانهترین شیوه تحقیر میشود. آنجا که کلمات در نهایتِ ابتذال متوقف شدهاند و قادر به همراهی با نویسنده نیستند، کادر دوربین دست به کار میشود تا او را کوتوله نشان دهد. تصویری که حتی نخواهد توانست ابهت عکسِ سیاه و سفید سردار ملی را خدشهدار کند. ستارخان با تبریز و مشروطه و آذربایجان گره خورده است و در نبود اینان -و در خوشبینانهترین حالت- تنها کاراکتری تلویزیونی خواهد بود که همچون روایتِ عشقی که بر داستانش سایه افکنده، دروغی بیش نیست.